یک قطره ...

با اسم کيجا به دنيا آمد . چون کسی معنای کيجا را نمی دانست قطره ای از دريا شد . قطره ماند اما دريا نشد ...





شايد انقدر اطلاعات نداشته باشم که بتونم در مورد بمب اتم ببخشيد سلاح های انرژی اتمی صلح اميز اظهار نظری بکنم اما يه چيزهايی خيلی برام واضحه که نمی تونم به خودم بگم اخه تو نمی فهمی حرف نزن ...
تمام دو سه هفته قبل بعضی از شهرهای کردستان به هر دليلی که می خواد باشه کاملا متفاوت با شهرهای ديگه کشور بوده . چرا من توی وبلاگها نمی بينم کسی در اين مورد اظهار نظری کرده باشه . نه دختر در اهواز کشته شدن فکر ميکنم حداقل بايد يکی از اين وبلاگهای پر خواننده در اين مورد يه جمله نوشته باشه اما ننوشته . همه ما دو تا نوجوان را که اعدام شدن کلا فراموش کرديم و هيچ کس نمی پرسه مجتبی سميع نژاد کجاست و چرا وقتی تبريه شد هنوز ازاد نشده .
البته احمد شاملو رو که اشکالی نداره در موردش نوشته بشه چون در حال حاضر به کسی زياد ضرر نمی زنه اما گنجی بايد الان همه توجهات رو جلب کنه . عکسهای گنجی رو که در ياهو ديدم يه دفعه اين فکر به ذهنم رسيد که چطور ميشه خودشون کمتر از دو دقيقه به همسرش اجازه ملاقات بدن از اون طرف عکس بگيرن بگذارن همه ببينن. فکر می کنم گنجی حالا هم داره مورد سو استفاده قرار ميگيره برای اينکه به همه ما بگن که دست به اتيش بزنی بد جوری جيز می شی اينم عکسشه ...
عجيب اين ماه مرداد پر از هياهو است . نميشه که بگيم همه چيز شايعه است . اينم يه چيزيه مثل همون زلزله بم که يه شبه امد توی چند ثانيه همه چيز زير و رو شد . مثل همين حالا که بازم همه می دونن يه زلزله ديگه نه از نوع طبيعی جلوی رومونه اما هيچکس هيچکس نمی خواد ازش حرفی بزنه .
دوست ندارين چيزی بشنوين ؟
باشه منم حرفی نمی زنم . مثل همه ان حرفهای ديگه ای هم که حالا وقتش نيست بزنم .
من خودم لوگو گنجی رو اينجا توی وبلاگم گذاشتم اما هر وقت نگاهش می کنم يه عالمه سوال برام پيش می اد . من دوباره دچار اون احساس اشفتگی شدم که دلم نمی خواد يه چيزی که همه بهش اعتقاد دارن به علت اينکه تعداد زيادی معتقد داره باور کنم .
يه احساسی به من ميگه همه ما داريم بازی داده ميشيم .

|


اينجا هوا بيشتر از صد درجه فارنهايته . انقدر هوا گرمه که توی تلويزيون اخطار ميدن مواظب خودتون باشين و اگه کار تون يه طوريه که در محيط سر پوشيده نيست حتما اب و نوشيدنی انرژی زا بخورين .
ان زمانها که معلم بودم با اون پوشش کامل اسلامی توی اين فصل نمی دونم چطوری می تونستم توی اتاقهای پر از دانش اموزهای قد و نيم قد دوام بيارم . اتاقهايی که بعضی هاشون پنجره هاش باز نميشد و تنها يه پنکه زپرتی جلوی کلاس می چرخيد که بيشتر اعصاب خورد کن بود . بچه هايی که از شدت گرما بی حال بودن و خودم که سعی ميکردم با صدای بلند توجه شون رو جلب کنم يا لااقل از چرت زدنشون جلوگيری کنم .
ساعت يک که ميشد وقت ناهار و نماز ميرفتم توی نمازخونه چادرم رو پهن می کردم روی زمين و چند دقيقه روش دراز می کشيدم . میدونستم که موکت نمازخونه بدجوری بوی عرق پا ميده . وقتی بلند ميشدم مجبور بودم همون چادر رو سرم کنم و ان موقع هزار بار از خودم می پرسيدم اين کار ارزش ادامه داره ؟ چند تا معلم ديگه مثل من انقدر عاشق بچه های محروم هستن که همه کمبودها رو نديد بگيرن واقعا خودشون رو فراموش کنن و هر روز به اميد يه روز بهتر از ديروز سر کارشون حاضر بشن در حاليکه ميدونن بازم بچه هايی هستن که ديشب از دست پدرشون کتک خوردن لباسهاشون پاره و کهنه است بعضی هاشون گرسنه اند مدرسه برای هر معلم سهميه گچ داره بايد روی صندلی چوبی ای بشينن که عکس دو تا قلب روش کنده شده ...اينها رو که می نويسم تصوير کلاسها و مدرسه می اد جلوی چشمهام . حتی شاگردام رو . الان ديگه بعضی هاشون حتما دبيرستانی شدن بعضی هاشون هم دانشگاهی خيلی هاشون بی شک الان مادرن ...اين چيزها که از خيالم می گذره بيشتر برام يه کابوسه تا يه خاطره . وقتی انجا بودم اينطوری نبود الان که اينجام می فهمم چه کارهايی کردم چقدر ارزش داشته چقدر ارزشش رو دونستن يا مسلما ندونستن ...
هوا هنوزم گرمه با اينکه نزديک شبه . درست مثل همون موقع ها که من سوار اتوبوس شهر ميشدم تا برم خونه و برای يه فردای ديگه چادرم رو بشورم ...

|


به نظر همسرم خوشبختی اينه که وقتی خسته در خونه رو باز می کنی بوی خوش غذا (فرقی نمی کنه چی باشه ) توی فضای خونه پيچيده باشه . نه از ان جهت که گرسنه باشی بلکه اين به معنای احساس اطمینان بخش يک چهار ديواری امن است که ميشه ازش لذت برد .
به نظر من خوشبختی رو وقتی ميشه احساس کرد که يک نفر نقص ها و اشتباهات تو رو بدون اينکه به روت بياره درست کنه و هميشه اين حس اطمينان رو بوجود بياره که تنها نيستی يکی هست که می تونی روش حساب کنی .
سپيده جان من ازدواج کردم و به امريکا امدم مثل خيلی از مهاجرين گاهی دلتنگم . دل تنگ بوی شاليزار و طعم تلخ بوته های چای شمال . اما اونجا هر قدم که به سوی ابادی ميرفتم ده قدم بسوی ويرانی سرازير می شدم . سی سال تجربه برام کافی بود که بفهمم نميشه با سرنوشت جنگيد بايد ازش فرار کرد . سی سال مفيد زندگيم رو برای شناخت و تجربه صرف کردم . سعی می کنم تجربه هامو فراموش نکنم ...
عکسهای نيويورک رو هم خودم گرفتم :))

|



میدونم که بیشتر فیلمسازها سوژه هاشون رو از زندگی ما می گیرن ماهم که خودمون توی زندگی مون هزار جور فیلم بازی می کنیم پس وقتی یک فیلمساز فیلم زندگی ما رو میسازه در واقع از یک فیلم دیگه کپی برداری می کنه . حالا ما فیلم چه زندگی ای رو توی زندگی خودمون بازی می کنیم ؟ ما دور و برمون کلی فیلم می بینیم انها رو توی مغزمون انبار می کنیم مثل یک اتاق بزرگ ارشیو یا به قول این فرنگی ها آرکایوز . بعد در شرایط لازم و موجود فیلم مورد نیاز رو اکران می کنیم . باور نمی کنید ما همه یه جوری فیلمهای تکراری هستیم . میگید نه ! برید بشینید توی این دادگاههای خانواده ببینید قصه ها چقدر شبیه همدیگه است اقایون همه یه فیلم مشترک رو بازی کردن خانمها هم همینطور . هیچوقت به جوانهای عاصی امروزی نگاه کردین چند کلمه باهاشون حرف زدین همه یه جور فیلم بازی می کنن . انهایی که مهاجرن سناریو روزهای اخری که از وطن خارج میشدن یه جوره بعد از چند سال هم همه مثل هم دلتنگ میشن . نگرانی و دلواپسی های ازدواج جوانها هم همینطوره مادرو پدرها انگار باید یه نوع دلواپسی داشته باشن عروس و دامادها هم مثل همدیگه نگران یه چیزهای بخصوص ...
خلاصه اینکه ما هیچوقت متفاوت نشدیم . خودمون نخواستیم که متفاوت باشیم . من اگه یه موقع هایی آن یوژآل میشم واسه اینه دلم نمی خواد فیلم تکراری باشم . راستی حقوقدان من به مامانم گفتم به اون ادرس برن یه کمکی در حد توانشون انجام بدن . مریضمون اصل حالشون خوبه اما حال عمومی شون اجازه نداده مرخص بشن . ما فردا صبح برمیگردیم بیمارستان تا بقیه یه کمی استراحت کنن . عجب روزگاریه ...

|



ديروز در ادامه مرخصی ای که داشتيم برگشتيم خونمون تا هم به گلدونها اب بديم و هم قبض های اب و برق و ... را بفرستيم . فرصت کردم که عکسهايی که در نيويورک گرفته بودم بگذارم توی کامپيوتر که از اين يکی از همه بيشتر خوشم امد .

|


بعد از پنج روز که از صبح می رفتم بيمارستان و شب برميگشتم امروز ديگه مرخصی گرفتم که يه کمی استراحت کنم در ضمن بيمارمون فردا مرخص ميشه بنابراين بايد خونه رو هم تر و تميز ميکردم . حالا بماند که دارم وبلاگ اپ ديت می کنم ...
وقتی وارد محوطه بيمارستان ميشيم يه پارکينگ خيلی بزرگ سرپوشيده است که واقعا توی اين گرمای تابستون غنيمتيه . بعد از پارکينگ وارد يه محوطه ميشيم که فواره های خيلی قشنگی اونجا گذاشتن که بيشتر شبيه به پارکه تا بيمارستان . جلوی در ورودی ساختمون هم يه سری پلاستيک های دراز در دو سايز مختلف گذاشتن که هر کسی اگه چتر خيس داشته باشه بگذارش توی اون پلاستيک ها تا زمين خيس نشه خدای نکرده کسی ليز بخوره . از اين قسمت که جلوتر می ريم بوی قهوه و کيک به مشام ميرسه و يه فروشگاه بزرگ براي خريد گل يا کادو که البته قيمتهاش هم خيلی بوتيکيه .
تمام قسمتهای ساختمون و راهرو ها تابلوهای راهنما دارند و جلوی هر دری هم يک تابلو در ارتفاع قد يک نفر که روی ويلچر نشسته باشه وصل کردن که زير کلمات دونه های برجسته خط بريل وجود داره مخصوص کسانی که ممکنه روی ويلچر نشسته باشن و هم اينکه نابينا باشن . بعد که وارد بخش مورد نظر ميشيم اتاقهای انتظار که پر از صندلی های راحت دستگاه خريد نوشابه و اب يه فواره ديواری و گلدونهای بزرگ گل طبيعی و دو تا خانوم مسوول که در هر موردی جوابگو هستند . ديگه نمی تونم در مورد وسايل و تجهيزات و کادر پزشکی اين بيمارستان توضيح بدم که واقعا خيلی عالی بود .
بايد بگم که اين بيمارستان يک بيمارستان کاملا دولتی است و به علت اينکه سن بيمار ما بالای هفتاد سال است با داشتن کارت مخصوص خدمات پزشکی برای افراد بالای شصت و پنج سال که به همه در اين سن داده ميشه تمام خدمات از قبيل دو بار عمل جراحی در طول همين پنج روز و CCU , خدمات پرستاری بعد از رفتن به بخش مجانی بوده.
***راستی سپيده جان خيلی ممنون که برای پست قبلی نظر نوشتی . خيلي دوست دارم بدونم چرا فکر کردی که من در غربت دارم سختی میکشم که برام متاسف بشی !!!!

|


رفتيم خونه دوستی که ماهواره داره . ميزنم کانال ايران (IRIB) . گوينده چنان وسط حرفهاش يه جمله عربی رو سريع ميگه که همه مون به خنده می افتيم . يه چيزهايی در مورد اينکه چطوری ميشه جاودانه شد و همه دوست دارن که جاودانه بشن و وسط حرفهاش هم به عربی ايه می خوند . همسرم ميگه اگه فارسی حرف ميزنه که خوب ديگه چرا عربی ان وسط قاطی می کنه . مثل اينکه يکی وسط سخنرانی انگليسی ايتاليايی حرف بزنه .
برای من هم که مدت نسبتا کوتاهی اينجا هستم ديگه اين چيزها خنده داره . وقتی توی ان محيط باشی نمی بينی يا شايد کمتر می بينی . نمی شنوی يا شايد کمتر می شنوی . همه چيز يه جوری عادی ميشه . قيافه های کريه و کثيف . نگاه های الوده و هرزه . حرفهای بی ربط . روابط غير متعارف . باج و رشوه و پارتی بازی و بی قانونی ...
همه ان چيزهايی که سالهای سال برام عادی شده بود حالا ديگه قابل تحمل نيست . ديگه نمی تونم متلک بشنوم و بی تفاوت رد بشم . بهم بر می خوره . دوست دارم بگم هر کسی حق نداره دهنش رو باز کنه و هر چی می خواد ازش در بياره . حق شهروندی من پايمال ميشه . ديگه نمی تونم به بوق ماشین که نشانه سلام و سوار شو و کجا ميری بی تفاوت باشم . دلم نميخواد تو اداره دولتی کسی ازم بپرسه ازدواج کردی يا مجردی ! الان ديگه اين چيزها واسم عجيب شده . يه کمی تغيير کردم انگاری ! دلم هم که خيلی تنگ ميشه واسه خيابونهای سبز شمال و پارک شهر ، فکر می کنم طاقت رفتن و موندن ندارم . درد دل ميکنم نمی خوام نتيجه بگيرم به خدا ...

|


گنجی را دوست دارم و برای کاری که می کند و به ان اعتقاد دارد احترام قايلم . او يک زندانی سياسی است که مثل خيلی از پناهندگان سياسی که دست به خودسوزی ، دوختن دهان و چشم ، اعتصاب غذا کرده اند می خواد پيامی برساند . اکبر و منوچهر محمدی سالهاست که با بيماری های مزمن در زندان جوانی شان را می گذرانند . سالهاست که اعداميان کردستان هم در راه رساندن پيام های مشابه جان باخته اند . پورزند جوان نبود وقتی وارد زندان شد طاقت ان همه شکنجه را نداشت . از فروهرها که نميشود هيچ وقت چشم پوشيد انها هم مثل گنجی پيامی داشتند . زهرا کاظمی هم امده بود که عکس بگیرد انها را کنار هم بچیند تا پیامی بسازد اما مرگ او خود پیامی شد . خیلی ها را اگر لیست کنیم از جمله افتاده اند . مجتبی یکی از ما است که با حکم ازادی هنوز زندانی است او هم حتما پیامی دارد ...ادمها را تبلیغ نکنیم . عکس گنجی یاداور دردی است که میکشد اما پیام این درد کشیدن چیست . ای کاش به موقع در یابیم .کسینجر دیروز اظهار نظری کرد که شاید زیاد خوشایند روحیه ایرانی نباشد اما ما که نمی توانیم با واقعیات دنیا بجنگیم . او خبر از جنگ می داد اگر و تنها اگر ما معنای واقعی پیامها را درست و به موقع درک نکنیم .
از ادمها به تنهایی بت نسازیم که اگر فرو ریخت ما نیز بشکنیم . بشناسیم بپرورانیم تفکری را که نیازی به نام انسانی مشخص در ان نباشد بلکه ایده و تفکر همگان در ان شرکت داشته باشد .
همزمان با تمام رویدادها زندگی ادامه دارد . برای کمک به بچه های بم هم باید اطلاع رسانی کرد . برای بیماران سرطانی هم . برای جلوگیری از بیماری های ساری خونی هم باید اطلاع رسانی کرد . برای برچیدن حکم اعدام هم همینطور .
یادتان نرود که هر روز گلی را ببویید وگرنه نمیشود در برابر مشکلات ناجوانمردانه زندگی تاب اورد ...

|


انقدر فاصله مسافرت و جريان بيمارستان کم بود که حتی وقت نشده داخل ماشين را مرتب کنيم . در مسير خونه تا بيمارستان کارت پستالهايی که از منهتن خريدم نگاه می کنم و حس خوب چند روز مسافرت را در ذهنم مزه مزه می کنم . من عاشق منظره شهرهای بزرگ در تاریکی شبم . وقتی که از يک بلندی به ان نگاه ميکنم . چراغهايی که مثل ستاره سو سو می زنند . يک شب در منهتن با اتوبوس تور از روی پل بروکلين گذشتيم و به منظره زيبای شهر نگاه کرديم . يکی از کارت پستالها هم عکس همان منظره است ...
حال مريضمان هم خوب است . کمی کم حوصله و کلافه است . ان هم طبيعی است ...
هميشه درست فکر کن و درست عمل کن . درست فکر کردن يعنی اينکه از تجربياتت استفاده کن و همه جوانب کاری را بسنج و بعد به قلبت رجوع کن و با توجه به انچه که فکر می کنی قلبا به ان اعتقاد داری تصميم بگير . وقتی وارد عمل ميشوی دو حالت دارد . يا موفق ميشوی که در اين صورت اعتمادت نسبت به خودت و تصميمی که گرفته ای چند برابر ميشود . اگر در تصميمی که گرفته ای موفق نشدی اسمش را تجربه می گذاری و نه شکست . حداقلش اين است که در راهی که رفته ای حس خوبی داشته ای .اينها را مادر همسرم می گويد .
***
آتش جان از کامنتی که گذاشتی متشکرم . بايد بگم که انهايی که ديگران را ساده لوح فرض می کنند هميشه متضررترين افراد بوده اند . تو می تونی با مقايسه زندگيشان اين را بفهمی . من در تمام زندگی ام دلم برای کسانی که فکر می کنند عاقل ترين زرنگ ترين و حرفه ای ترين افراد هستند می سوزد چون به خودم ثابت کرده ام که با عشق و ساده دلی زندگی زيبايی را تجربه کرده ام که انها در ارزويش هستند . موفق باشی عزيزم .

|


به مادر همسرم گفته بودند که بايد يکبار ديگه با تصميم خودش بياد بيمارستان تا عمل بشه . تصميم گرفت بعد از اينکه ما از سفر برميگرديم عمل کنه . ديروز و امروز را همش بيمارستان بوديم . درصد زيادی موفقيت اميز بوده اما انگار بايد يه بار ديگه هم عمل بشن . ساعت نزديک يازده شبه و من تازه يادم افتاده که به بايد به ماهی های اکواريومش غذا می دادم . همين که نزديک اکواريوم شدم همه شون يه گوشه جمع شدن انگار خيلی گرسنه شون بود .
ما همه مون سعی می کنيم يه جوری نبود همديگه رو جبران کنيم . بعضی وقتها که يکی دو هفته ای ميرم ديدن بستگان بقيه نمی گذارن همسرم احساس تنهايی کنه بعضی وقتها که برای اونها مشکلی پيش مياد من از صميم قلب و داوطلبانه سعی می کنم باری از دوش ديگران بردارم .يکی می گفت ادمهايی که فقط به خودشون فکر می کنن می تونن روی کمک يک نفر (خودشون ) حساب کنن انهايی که به چند نفر فکر می کنن می تونن روی کمک چند نفر حساب کنن.
ما ادمهای پرفکتی نيستيم اما سعی می کنيم که مثبت باشيم . نسبت به هم خوش بين باشيم و حسن نيت داشته باشيم .
خيلی دلم می خواد فرصت کنم و در مورد مادر همسرم بنويسم . هر انسانی که بيش از هفتاد سال از زندگيش بگذره خاطراتش مثل يک کتاب قطور تاريخ ميشه . نه از اون کتابهای خشک تاريخ که فقط اتفاقها بر اساس جنگ و سياسته . يه کتاب که پر از قصه های شيرين و تلخ روزگار هفت دهه است پر از عکسهای سياه و سفيد ...وبلاگ من رو نمی خونن که بخوام عمدا تعريف و تمجيد کنم اما کسی که در سن هفتاد و هفت سالگی علاقه داشته باشه پای کامپيوتر بشينه و گاهی هم وبلاگ بخونه بايد در دوره جوانی اش زن متفاوتی با زنان عامه جامعه ان زمان ايران باشه ...
سعی کردم خيلی چيزها ازشون ياد بگيرم که در خودسازی يک انسان لازمه ...
***
نمی دونم چرا قسمت نظرخواهی پست قبلی ام پاک شده . من اصلا بهش دست نزدم !

|


در مسيری که می رفتيم به پلاک ماشينها دقت می کردم دوست داشتم بدونم کسايی که با ما توی يه مسير همراهند از کدوم ايالتن و اينکه چه شکلی اند . خيلی هاشون مسير خيلی طولانی ای را با ما همراه بودن اما بيشترشون از خروجی های متفاوت شاهراه اصلی جنوب به شمال از ما جدا شدن . روی پلاک يکی از اين ماشينها نوشته بود tink dif .
يعنی يه جوری مخفف اين جمله که متفاوت فکر کن ! من هميشه سعی کردم فکر خودم رو داشته باشم . خيلی وقتها اين فکرها متفاوت بوده . متفاوت با عقاید عام و عوام . بيشتر وقتها ترس از عکس العمل ديگران که توانايی هضمش رو ندارن وادارم کرده که در موردش حرفی نزنم .
دیدن منهتن در ایالت نیویورک خیلی روم تاثیر گذاشت . نه به خاطر اسمون خراشهاش و نه به خاطر شلوغی و نه به خاطر زیبایی ای که قابل وصف نیست . شاید همه اینها هم خیلی روم تاثیر گذاشت . اما از همه بیشتر من عاشق یک نمای تمام و کمال از صلح شدم وقتی که همه مردم دنیا با رنگ پوست متفاوت لهجه و زبان متفاوت نوع لباس و خوراک و عادات متفاوت در صلح و اشتی در کنار هم زندگی می کردن و صد البته از زندگی شان هم لذت می بردند . محله ایتالیایی ها ادغام در محله چینی ها در کنار محله یونانی ها محله کره ای ها برزیلی ها ایرانی ها ایرلندی ها اسراییلی ها مکزیکی ها افریقایی ها ...من عاشق مردمی هستم که به صلح و دوستی احترام میگذارند . من از مردمی که ایراد میگیرند تفرقه می اندازند مردم داخل و خارج راه می اندازند دلگیرم . دلگیر میشوم از مردمی اینچنینی حتی اگر هموطن باشد ...
دفعه دیگه از شهر منهتن می نویسم . خیلی دیدنی بود .

|


ساعت یه ربع به ده صبح روز دوشنبه است . ما یکساعت دیگه از خونه می ریم بیرون . ای کاش قبل از رفتنم خبری از نوشی میشد ...
دیشب دو بار از درد دندون بیدار شدم . وقتی شبها با استرس می خوابم توی خواب دندونهامو انقدر به هم فشار میدم و کلید می کنم که از درد دندون و فک بیدار میشم . خیلی وقت بود که دیگه این کار رو نمی کردم تقریبا چهار ساله ...
دیشب وقتی از درد بیدار میشدم اول فکر می کردم که چرا باید اینطور بشه بعد یاد نوشی می افتادم و دعا می کردم که هر چه زودتر یه خبر خوب ازش بشنوم .
قوی باش نوشی . زندگی با همه سختی هاش ادامه داره ...

|


زیپ چمدون رو که به زحمت بستم پشیمون شدم اخه مگه یه مسافرت سه چهار روزه چقدر لباس می خواد . دوباره بازش کردم و کلی لباس و خرت و پرت از توش در اوردم . میدونم که توی راه قدم به قدم بقالی و فروشگاه هست اما به رسم قدیما بیسکویت و شکلات و اجیل و ادامس هم واسه توی راه برداشتم . نقشه و پرینتهایی که از یاهو مپ گرفتم و یه چراغ قوه هم جز وسایله . ته دلم یه جوریه . از شرایطی که واسه نوشی پیش امده عصبانی هستم . می دونم که الان هزاران نفر توی همون مملکت خراب شده همین مشکل رو دارن . اما مگه ادم می تونه با این حرفها خودشو دلداری بده . همسرم میگه همه ما یه عالم مشکل رو پشت سر گذاشتیم که وقتی اتفاق افتاده بود هرگز فکر نمی کردیم بتونیم از سر بگذرونیمش . میگم یه غم هایی هست که وقتی میگذره اثرش تا اخر عمر با ادمه . گاهی خوابش رو می بینی . گاهی تو خاطراتت مرورش می کنی . همیشه از این که دوباره پیش بیاد واهمه داری و هزار تا تاثیر منفی دیگه ... زیپ چمدونم راحت بسته شد . یکی دو تا تلفن کردم که واسه این چند روز که نیستم خداحافظی کنم . میگن واسه توریستها که با نیویورک زیاد اشنا نیستن خطر کیف دزدی و جیب زنی هست . هر چی که مهمه از کیفم در می ارم جز یه کمی پول و یه کارت بانک و تصدیق رانندگی . عجیبه امروز یه کسایی واسم کامنت گذاشتن که مدتهای زیادی بود اصلا به وبلاگم نمی امدن . خوشحال شدم و یه لحظه فکر کردم امروز چرا همه چیز یه کمی عجیبه ...

|








شهر ما هیچ اسمان خراشی ندارد . ما دوشنبه به سمت نیویورک میرویم . هتل مان خیابان هفتم در منهتن . درست وسط اسمان خراشها . خیلی هیجان زده هستم . بعد از دیدن آبشار نیاگارا و گلدن گیت (پل معروف سانفرانسیسکو) این بزرگترین دیدنی است که در این چهار سال اقامت در امریکا خواهم داشت .
دایی ام در زمان حکومت پهلوی زندانی سیاسی بود . بعد از انقلاب هم به نوعی دیگر پاپیچش می شدند که مجبور شد از ایران خارج بشه . چند وقت پیش که دیدمش پرسیدم . شما همه کشورهای دنیا را دیدین چه احساسی داشتین ؟ گفتن : پشت زمینه همه زیبایی ها که می دیدم رنگ سیاه بود . همیشه در اوج خوشبختی کسی در ذهنم تلنگر می زد ... وطن !
من هم دچار شده ام انگار !!!

|



سالروز قیام دانشجویی هجده تیر را گرامی می دارم .

|


خبر انفجارهای شهر لندن را که صبح شنیدم خماری کله سحر از سرم پرید . دیروز به تصویر مردانی نگاه می کردم که دنیا با نقشه ها و برنامه ریزی های انها اداره می شود . به قدرتی که دارند حسرت خوردم و در رویاهای خودم غرق شدم . امروز با خبر انفجارهای شهر لندن از حس حسرتی که داشتم حالم گرفته شد . دلم برای همه انسانهای بی گناهی که کشته و یا زخمی شدند سوخت . ما ملت همیشه تقاص گناهان دولتهایمان را می دهیم و این واقعیت وحشتناکی است .
بعضی از ما که اداعا می کنیم از این واقعه و موارد مشابهش سخت ناراحت شدیم باز هم به خودمان دروغ می گوییم . همه اش می خواهیم با مقایسه مردم در این سر دنیا و ان سر دنیا باز هم زخم به دولتها بزنیم ما هم ملت را فراموش کرده ایم . ما همانهایی هستیم که همچین بدمان هم نمی اید پرچم بسوزانیم و به عادت همیشگی شعار مرگ به این و مرگ بر ان بدهیم و پی اراجیفی که برای این و ان می سازند بگیریم و یک من هزار من کنیم و داستان ها را کش بدهیم . ما مردم هر چه می کشیم از این همه سطحی بودنمان است .
راستش را بخواهید اصلا این اتفاق جای تعجب ندارد . معنایش این است که ای مردم دنیا بزرگترین مورد بحث ما همین تروریسم است . بحث روی جو و فقر و ایدز بماند برای بعدا . امروز ما قرار است تروریسم را با کمک همدیگر شخم بزنیم . در این بین مار از لانه بیرون می اید و خانه مور هم ویران میشود ...

|


از حکم تبريه مجتبی سميعی نژاد همان مديار وبلاگی خودمان خيلی خوشحالم . وقتی به لوگو کنار صفحه نگاه می کنم دقايق و ساعتهای سختی را که گذرانده حس می کنم و از نگرانی هايی که داشته می لرزم . اميدوارم به زودی اين لوگو را بردارم و ارزو می کنم هرگز برای هيچکس چنين لوگوهايی نسازيم .

|


من از همه دوستان مهربونی که تولدم رو تبریک گفتن واقعا متشکرم .
همون روز مامانم بهم زنگ زد وقتی خوشحاله احساس سبکی می کنم و هیچ چیزی نمیتونه اینقدر فکرم رو راحت بکنه . تولدم رو تبریک گفت و خبرهای دست اول فامیل و اشنا رو به اطلاعم رسوند .
اون دوست صمیمی ام هم که کمی کمتر از هجده ساله با هم دوستیم مثل هر سال بهم زنگ زد و روز تولدم رو تبریک گفت خوشحالم که خبر داد به زودی می خواد کامپیوتر بخره . بهش گفتم اگه تا الان امید داشتم که ازدواج کنی اما میتونم بگم بعد از خرید کامپیوتر این امید به نصف میرسه . گفت چرا ؟ گفتم چون انقدر سرت رو گرم می کنه که دلت نمی خواد کسی مزاحمت بشه :)
مثل من و همسرم که برای نشستن پشت کامپیوتر نوبت می گیریم . گاهی دو تا صندلی کنار هم میگذاریم و یه سایت رو با هم مطالعه می کنیم . مشکل اینجاست که من همه سایتهای فارسی رو می خونم و اون همه سایتهای انگلیسی رو . گاهی مجبوریم به نفع دیگری از نظر خودمون منصرف بشیم . جالبه که نوع علاقه مون به موضوعات تقریبا یکیه منتها در زبان فارسی و انگلیسی اش مشکل داریم .:)

|



اتش بازی چهارم جولای به مناسب استقلال امریکا دیشب برگزار شد اینجا اگه کسی قایق و قلاب ماهیگیری نداشته باشه اما همه صندلی تاشو و کولر برای نوشیدنی و ساندویچ دارن . دیشب ما هم صندلی های تاشو رو برداشتیم و رفتیم داون تاون و روی چمنها نشستیم و به اتیش بازی نگاه کردیم . Posted by Picasa

|


انلاین ایم . چت می کنیم . میگم سایتهای خبری رو می خونی میگه مثلا چی . چند تا ادرس براش می فرستم بعد از چند دقیقه میگه همه اش فیلتر شده . فکر می کنم وبلاگ عبدالقادر بلوچ شاید با اون مصاحبه های طنزش یه کم براش تنوع داشته باشه . می فرستم میگه فیلتر شده . اینو می فرستم قبل از اینکه جواب بده می بینم بالاش نوشته توی ایران فیلتر شده . اینو می فرستم میگه فیلتر شده . سایت ابطحی رو امتحان میکنم که ببینم اشکال از کامپیوترشه یا واقعا فیلترشدن میگه اهان اره می تونم ببینمش !
میرم تو فکر ... میگه همه چیز زندگی ما اینجا همینطوریه . ناراحت نباش ...

|



این عکس چهارماهگی منه . وقتی به دنیا امدم کمی بیشتر از پنج کیلو بودم . دیروز تولدم بود . همین برام مهمه که روز تولدم متفاوت با
روزهای دیگه باشه . Posted by Picasa
دیروز برای نهار به یه مهمونی دعوت داشتم که به مناسبت استقلال امریکا توی یه خونه قدیمی که در سال 1871 ساخته شده بود برگزار شد . خونه ای که همه چیزش رو همونطور قدیمی حفظ کرده بودند . کلی خوردنی و دسر و حسابی خوش گذشت . وقتی برگشتم خونه همسرم برام کیک تولد خریده بود با یه کارت خیلی خوشگل که نوشته هاش برام خیلی ارزش داره . بعدش هم با هم رفتیم بیرون و برعکس همیشه که همسرم حوصله خرید لباس و اینجور چیزها رو نداره خیلی اروم و صبور تمام فروشگاهها رو چرخید و کلی چیزهای خوشگل برام خرید . وقتی برگشتم خونه انهایی که دوستشون دارم بهم زنگ زدند و بهم تولدم رو تبریک گفتن . همه اینها با هم یعنی اینکه همه چیز خیلی خوبه ...

|

About me

Email

    1ghatreh[at]Gmail[dot]com

Links