یک قطره ...

با اسم کيجا به دنيا آمد . چون کسی معنای کيجا را نمی دانست قطره ای از دريا شد . قطره ماند اما دريا نشد ...





من هنوز در تورنتو هستم شهر زيبا و سرد . ديروز با اصرار خواهرم رفتم " ايتن مال". مال براي كريسمس خيلي زيبا تزيين شده بود اما من باز هم اون مجسمه هاي مرغابي هاي وحشي را كه در حال پروازند از همه بيشتر دوست دارم .
الان كه در اين اتاق كوچك وبلاگم را مي نويسم از پنجره مه گرفته اش چيز زيادي پيدا نيست . برفها اب شده و اسمان گرفته و تاريك است . اميدوارم هر چه زودتر اين روزها بگذره و من به شهر كوچك ساحلي مان برگردم .
سبز باشيد

|


دو روزي است كه در تورنتو هستم . اينجا انقدر كه هموطن زياد است اسمش را گذاشته ام ايراندا مخلوطي از ايران و كانادا . هوا هم خيلي سرد است و گه گاه برفي هم مي بارد . به اين جور هوا اصلا عادت ندارم خصوصا وقتي كه اميدي نيست وقتي صبح از خواب بيدار ميشم هوا گرم و افتابي باشه . دلم براي باغچه هاي خونه مان تنگ شده هنوز هم بعضي هاشون گل دارند طفلكي ها ...
اوضاع خواهرم زياد خوب نيست تقريبا تمام وقت لازمه كه كسي چيزهاي مورد نيازش را به دستش بده . فقط ديشب رفتم كمي خريد كردم و سر راه هم از فروشگاه كوروش غذا خريدم . به نظرم غذاي اماده ايراني خيلي ارزانه انقدر كه ميشه هرگز اشپزي نكرد و هميشه غذاي خونگي خورد . اينجا كيبل كامپيوتر و تلويزيون يكي است وقتي تلويزيون مي بينيم از كامپيوتر خبري نيست و برعكس . بايد براي هر كدامشان كيبل جداگانه تهيه بشه و يا يك دو راهي بخرم اين كارها هم در حال حاضر مقدور نيست چون با خيابانها و فروشگاهها اشنا نيستم و رانندگي هم نمي كنم دايره اي كه مي تونم درش بچرخم خيلي كوچك است .:))

اين قسمت را با لهجه حسني بخونيد : :)))
دلم براي همسرم كه مي دونم در نبودم حتما وبلاگم را مي خونه تنگ شده . مگه من بارها نگفتم كه وبلاگم خانوادگي نيست و مگه شما بارها به من نگفتيد كه چطور همه مردم حق دارند بخونند و فقط من حق ندارم بخونم و مگه من بارها نگفتم كه من از مردم خجالت نمي كشم اما از شما خجالت مي كشم و مگه شما بارها نگفتيد كه ديگه وبلاگم رو نمي خونيد . پس چرا حالا داري اين وبلاگ را مي خوني ؟؟:)))

|


خسته ام اما خوشحالم . خوشحالم چون هفته پیش یک سفارش نقاشی داشتم که امروز تحویلش دادم و چک اش را هم گرفتم . از اخرین باری که یکی شان رو فروخته بودم شش ماهی می گذشت خدا را شکر که از راه فروش تابلوهای من زندگی نمی کنیم وگرنه الان شبیه به اهالی اتیوپی شده بودیم .:)) خسته ام چون چمدونی رو بستم که نمی دونستم برای چند وقت باید توش وسایل بگذارم . همه را هم باید در یک چمدون بگذارم چون تنهام و حمل دو تا چمدون برام خیلی سخته . در ضمن دلار کانادایی هم ندارم و باید توی فرودگاه یه خاکی به سرم بریزم اصلا نمی دونم انجا جایی برای تعویض پول هست یا نه . و بعدش هم باید تاکسی بگیرم که اصلا از این کار هم خوشم نمی اد چون هوا خیلی سرده چمدونم سنگینه پول کانادایی ندارم و اینکه خیلی لوس شدم از بس که همه کارهامو همسرم برام انجام داده ...
راستی که چقدر سیستم اینجا جالبه پرونده بیماری خواهرم را روی یه سی دی گذاشتند و بهش دادند اونهم دو تا کپی ازشون گرفته که من قراره یکیشون رو برای یک متخصص اشنا در المان پست کنم و یکی را هم به یک متخصص در شهر خودمون تا اطمینان پیدا کنیم که عمل دیسک کمرش ضروریه . اینجا مردم حق دارند که هر چقدر خواستند نظر دکترهای مختلف را بدونند بدون اینکه مثل ایران کسی بهش بر بخوره و یا اینکه هرکسی فقط ازمایش سفارش خودش رو قبول داشته باشه ...
یکی دو روز به دلایلی حالم گرفته بود که مثل همیشه با" سلف اندرزی " بهتر شدم و حوصله کردم که برم پتیشن مربوط به خلیج فارس رو امضا کنم . خیلی تعجب کردم هم از تعداد زیاد امضا کنند گان و هم از سرعت افزایش اون .!! من توی ان دو دقیقه ای که اسم خودم و فامیلها را وارد میکردم پنج تا پنج تا فاصله می افتاد و تعداد زیاد میشد . خدا را شکر که اینقدر مردم نسبت به این پتیشن مسوولیت احساس کردند . من هم مثل بقیه دوستان به کلمه خلیج فارس لینک میدم تا پدر هر چی خلیج عربه بسوزه :)
arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf

|


امروز همش به خودم میگم : همه چیز درست میشه . همه چیز درست میشه ...
من حس و حال کسی را دارم که تکه های گچی سقف خانه بر صورت و بدنش می افتد وقتی که خواب است و تکه های گچ سرعتی متناسب با ارتفاع دیوار را دارند . وقتی که با هراس چشم باز می کنم و به سقف می نگرم کاهگل ها پیداست ...

|


دیروز حالمون گرفته بود گفتیم بریم بیرون یه دوری بزنیم شاید یه کم روحیه مون عوض بشه تا سر خیابون نرسیده بودیم تصمیم گرفتیم که بریم غذا بخریم و ببریم شلتر . یه مقدار غذا و سوپ کنسروی و ماکارونی و روغن و یه کم خرت و پرت دیگه خریدیم . وقتی رسیدیم اونجا یه صف ده نفری بود که براشون سوپ سرو میشد . سر و وضعشون زیاد بد نبود . همسرم میگفت خیلی هاشون کار میکنند اما چون حقوقشون کافی نیست یا اینکه سابقه خوبی ندارند یا حساب کتاب دولتی شون خرابه کسی بهشون خونه اجاره نمیده و بعد ازکار معمولا همینجا غذا می خورند و همینجا هم می خوابند فرداش دوباره میرن سر کار تا اینکه اوضاعشون بهتر بشه و بتونن سر وسامونی بگیرند . البته خیلی هاشون هم الکلی یا معتادند که دیگه اونها داستانهاشون فرق داره ...
خیلی ممنون ازکامنتها در مورد خواهرم حتی خبر رفتنم هم خیلی تاثیر مثبت داشت فکر می کنم نسبت به دو روز پیش حالش خیلی بهتر بود البته هنوز بستری است . امروز هم زنگ زدم به مادر و گفتم که گوشی رو نگه داره تا به خواهرم هم زنگ بزنم و سه نفری باهم روی خط باشیم اینکار رو برای این کردم چون اگه متوجه میشد که من دارم میرم پیش خواهرم انقدر گریه و زاری میکرد و برای خودش داستانهای خطرناک می بافت که نگو و نپرس . خدایی این دوری راه هم چه گرفتاری است برای والدین عزیز :)) خلاصه یه کم حرف زدیم و کمی هم مادر رو خندوندیم و بعد هم جریان رو براش گفتیم و انهم گفت که کلی برای همه مان دعا می کنه و نذر میکنه !!!:)
توی یکی از کامنتها ازم پرسیدن که میشه در مورد مشکلات مهاجرت یا غربت چیزی بنویسم . این تقریبا تمام اون چیزیه که من کم کم توی نوشته هام میگنجونم . اما راستش خیلی دوست دارم یه پست حسابی در این مورد هم بنویسم . شاید همین امروز شاید به زودی شاید هم کمی دیرتر . اما حتما مینویسم ...

|


اوضاع خیلی خرابه . زندگی ادمها توی یه لحظه چقدر متحول میشه . امروز رفتم بیرون وقتی برگشتم خونه همسرم گفت که می خواد روی یه کاری سرمایه گذاری کنه که خیلی بهش امیدواره به نظر بد نیومد همینطور که حرف می زد غذا رو هم توی بشقابهامون می ریخت و منم با اشتها نگاه میکردم که شروع کنم به خوردن . یه دفعه یاد خواهرم افتادم پرسیدم من نبودم زنگ نزده؟ یه کم من من کرد و گفت اره زنگ زد حالا بعد از غذا برات تعریف می کنم . انگار یه نفر روی گلوم یه قفل زد و همینطور که دست و پام می لرزید پرسیدم خیلی اوضاعش خرابه . گفت اره انگار دیگه طاقت درد رو نداره . زنگ زد گفت اگه میشه تو یه چند وقت بری پیشش . گریه ام گرفت ...
خواهرم سالهاست که دیسک کمر داره ان موقعها که جوانتر بود راحتتر می تونست درد رو تحمل کنه چند بار تا مرحله عمل پیش رفت اما با مسکن و ورزش از زیرش در رفت اما این دفعه توی این هوای سرد زمستونی که تحملش برای ادمهای سالم هم سخته دوباره کمر درد گرفته و این دفعه یکی از پاهاش از شدت درد بی حس شده . دو هفته ای هست که سر کار نمی ره . هر روز بهش زنگ می زنم و حالش رو می پرسم اما انگار دیگه نمی تونه تنها بمونه باید برم پیشش تا ببینم دکترش تصمیم میگیره بالاخره عملش کنه یا نه . بلیطها رو چک کردم و با اینکه برای تنکس گیوینگ حسابی برنامه ریزی کرده بودیم اما درست یک روز قبل از اون می خوام بلیط رزرو کنم ...
دکترش می گه دردش عصبی هم هست حالا جالبه که من و این خواهرم وقتی در حالت عادی کنار هم هستیم همیشه روی اعصاب هم لی لی می کنیم حالا نمی دونم چطوری می تونم به تمدد اعصابش کمک کنم !!
از این طرف هم همسرم غصه اش گرفته که چطوری باید یه مدت تنها بمونه . خلاصه اینکه اوضاع خیلی خرابه ...
تورنتو من هفته دیگه می ام !!!

|


خب . حالا که از قسمت "اگه من مرد بودم "در پست قبلی استقبال شد می خوام یه چیز دیگه هم بنویسم :
من اگه مرد بودم نمی گذاشتم خانومم کار کنه . نه به خاطردلیل احمقانه ای مثل اینکه می ترسیدم اگه خانومم دستش توی جیبش باشه می تونه صداشوبلند کنه و یا هر وقت خواست راحت بگذاره بره . بلکه به خاطر اینکه دلم نمی خواست اعصابش توی ترافیک و هوای الوده له بشه و هر روز چروکیده و خسته از سر کار برگرده و هر روز کله سحر صبحونه نخورده دو تا تکه پارچه سیاه بندازه روی سرش و با هر دهن گشادی که سر راهش سبز میشه راهشوتغییر بده و تا سر کار هزار تا متلک بشنوه و از اینکه نمی تونه جواب هر کسی رو بده قلبش تند تند بزنه . نه به خدا من یکی نمی گذاشتم خانومم کار کنه ...
اما از اون طرف هم واسه اینکه فکر نکنه توی قفس خونه گرفتار شده یا گاهی فکر نکنه که چندان در زندگی مشترک مفید نیست و یا فکر نکنه که استقلال مالی لازم رو نداره خیلی کارها میکردم . خانومها برای اینکه بدونن مفیدند لازمه همیشه بهشون گوشزد بشه که چقدر مهمند و چقدر کارهایی که می کنند حیاتیه :))
احساس خوب اشتراک داشتن در همه موارد زندگی بستگی به این نداره که خانمها هم الزاما کار کنند بلکه بستگی به این داره که همسرها توضیح و توجیح لازم را برای مشترک بودن همیشه برای خانمهاشون توضیح بدن . البته توضیح واقعیات نه اینکه داستان ببافند !!!:)
فردا شاید بنویسم که اگه مرد بودم دوست داشتم تا چه حد محیط خونه ام با محیط بیرون متفاوت باشه !
یه موقع فکر نکنید خدای نکرده من دارم تغییر جنسیت میدما :))) بلکه این هایی که می نویسم یه قسمتهایی از حرفهای رد و بدل شده بین من و همسرم است . بعضی از نظرهاشو که قبول دارم از قالب اگه مرد بودم می نویسم .

|


هر وقت به لیست لینکها نگاه می کنم و می بینم که وبلاگ من نه منم پینگ شده حالم بد میشه . گریه ام می گیره . انگار یه کسی با پینگ کردن این وبلاگ می خواد دل ما رو بسوزونه . می خواد یادمون بیاره که حواستون جمع باشه ما داریم شما رو می پاییم .
گاهی به مدیار فکر می کنم که حتما توی اون تنهایی و تاریکی می دونه بچه های وبلاگی اولین کاری که می کنند اینه که براش پتیشن درست کنن . می دونم که می دونه وبلاگی ها نگرانش هستند بهش فکر می کنند . چه میشه کرد غیر از اینکه براش دعا کنیم که طاقت بیاره و مقاوم باشه ...

***

به نظر من اینجا زمان خیلی زودتر از اون چیزی که تصور میشه میگذره . تمام دوشنبه تا جمعه ها مثل برق می گذره و اخر هفته سر می رسه . این اخر هفته رو هم مثل خیلی ها از تعطیلات از شهر زدیم بیرون . رفتیم به یه شهر نسبتا بزرگتر از شهری که توش زندگی می کنیم . ان جا دیگه دریا نداره نسیم مرطوب ساحلی نداره مردمش با دمپایی و مایو تو خیابون راه نمی رن . چند تایی اسمون خراش داره اما نه به اندازه شهرهای خیلی خیلی بزرگ. ترافیکش زیادتره سرعت ماشینها خیلی بیشتره حرکت مردم هم همینطور . مردمش صمیمیت شهر کوچک ما رو ندارند خارجی هاش خیلی زیادند . به همون نسبت هم ایرانی بیشتر داره . ما گاهی که از شهرساکت و اروم خودمون خسته می شیم یه سر می ریم انجا تا اب و هوایی عوض کنیم . این دفعه هم خیلی خوش گذشت . با دوستامون تصمیم گرفتیم که بریم از اون فیلمهای تری دی ببینیم از همونهایی که باید عینک زد اما متاسفانه تمام بلیطهاش فروخته شده بود . طبق معمول اقایون گفتند بریم بار و خانومها مخالفت کردند . خلاصه تصمیم گرفتیم بریم بولینگ . ان موقعها که کوچیک بودم یه سری از این مانع ها (نمی دونم اسمش چیه ) داشتم که در واقع ماژیک بودن و یه توپ کوچیک هم داشتم که باهاش بولینگ میکردم . خیلی دوست داشتم یه روز واقعی اش رو بازی کنم . خلاصه برای اولین بار رفتیم به دیدن بازی بولینگ . اولش سایز پامون رو گفتیم که کفش بهمون بدن و بعد هم یه ردیف بهمون دادند و رفتیم توپهایی رو انتخاب کردیم که سوراخهاش مناسب انگشتهامون بود ...
بعد اسمهامون رو دادیم به کامپیوتر و شروع کردیم به انداختن توپها . هر کدوم از اون مانع ها که می افتاد کامپیوتره خودش حساب می کرد و امتیاز می داد . اولش یه کم خرابکاری کردم اما جدا بازی قشنگیه . دو تا اقایون اول و دوم شدن من سوم شدم و دوستم چهارم شد . وقتی از اونجا می امدیم بیرون گفتم میشه دفعه دیگه بریم ایس اسکیت اخه من خیلی دوست دارم یه بار اونم از نزدیک ببینم . بحث از همونجا شروع شد که حالا که شما اینقدر اینجا رو دوست دارین شما که با همه چیزاین شهر اشنایید . بیشتر دوستها و اشناها و فامیل هاتون اینجان چرا نمی این همینجا زندگی کنین و از این حرفها . یک ساعت بعد موضوع خیلی جدی شد ... کجا خونه بگیریم . کی اسباب کشی کنیم و هزار و یک حرف جدی دیگه .
امروز موقعی که برمیگشتیم توی راه کلی روی حرفهای دیشب فکر کردیم و تصمیم گرفتیم که بعد از عید نوروز بریم دنبال خونه و بقیه مقدمات رو برای هجرت کامل فراهم کنیم . اما تا اون موقع باید بازم برنامه ریزی کنیم ...
نمی دونم ... یه حالی دارم وقتی فکر می کنم باید از این جا برم ... هم دوست دارم هم دلم تنگ میشه ...


***

من اگه مرد بودم از اینکه همیشه خانومم فکر منو حدس بزنه ناراحت میشدم . خیلی وقتها اقایون رو باید بیشتر درکشون کرد . البته این خیلی خوبه که خانومها انقدر تیزهوش باشند که بتونند چند ساعت تا چند سال اینده رو پیش بینی کنند و به نسبت هم از احتمالات خطا کم کنند اما مردها دوست ندارند همیشه با پیش بینی های تیزهوشانه خانمها مواجه بشن . احساس یک نوع عقب ماندگی می کنند بندگان خدا !!
مثلا اگه همسرتان عمدا شما را تا شب در خیابان گرداند تا به این بهانه شما را با بردن به یه رستوران سورپرایز کند نزنید توی چشمش و بگید که من از قبل می دونستم و دو تا تکه ساندویچ درست کردم و اوردم . یا وقتی یه سوال خیلی سخت می پرسند (از نظر خودشون) و شما هم جوابش رو بلدید گه گاه بگید نمی دونم و ازش توضیح بخواین ...
شما نمی دونید این اقایون چه روح لطیف و حساسی دارند :)) باید خیلی اوقات بهشون فرصت داد که نشان دهند از ما خانومها باهوش ترند :)) یا مدیریت شون بهتره :)) یا منظم ترند :)) یا حتی وانمود کرد که از ما بهتر کباب می پزند :)) بهتر رانندگی می کنند :)) ...
ما که خودمان می دانیم چه کاریه ایم ... اما باید روحیات مردها را هم بیشتر درک کرد ...


|


یاسر عرفات مرد . عنوان او رهبر سازمان ازادیبخش فلسطین بود . سالهای زیادی را با این عنوان زندگی کرد و با همین عنوان از دنیا رفت . او رهبر بود او سازمان داشت اما کدام ازادی را بخشید . نمی دانم !
کدام زندگی . کدام امید . کدام اینده . کدام حرکت . کدام عشق . کدام کلام . کدام شعر . کدام راه . کدام سرزمین . کدام غرور. کدام نام . کدام اثر . کدام نفس . کدام سقف ...
فلسطین با او سالهای سال جنگید سالهای سال خونین شد سالهای سال زجر کشید سالهای سال در جا زد . سالهای سال ماند ! و هر روز مساحتش کوچک و کوچکتر شد .
چه کسی می داند شاید اگر او با پاره های سنگ و اجر ملتش را سرگرم بازی های خونین نمی کرد . شاید اگر راه بهتری در پیش می گرفت فلسطین بهتر از این میشد که هست .
پنجاه سال مبارزه او چیز زیادی در بر نداشت . فلسطین با سرمایه او می توانست مردمی سالمتر تحصیلکرده تر متمدن تر داشته باشد . فلسطین بی شک بدون او ابادتر بود ...

|


پنجشنبه قبل از اینکه برم مسافرت یه ایمیل برام رسید که توش از دستگیری مدیار نوشته بود . ازم می خواست که قبل از اینکه خبرش رو در سایتهای خبری بخونم در موردش توی وبلاگم بنویسم . خیلی در موردش فکر کردم اما نتونستم به یه ایمیل مشکوک توی این دنیای مجازی اطمینان کنم . وقتی از سفر برگشتم دیدم که پتیشن ازادی مدیار هم اماده شده . میدونم هر روزی رو که اون توی اون سیاهچال شکنجه میشه و خانواده اش ازش بی خبرند ما داریم به زندگی عادی مون ادامه می دیم . حداقل کاری که می تونیم بکنیم اینه که پتیشنش رو امضا کنیم . توی خبر خوندم که تا حالا 26 نفر از وبلاگی ها را دستگیر کرده اند . خیلی ها وبلاگشون رو تعطیل کردند خیلی ها هم با احتیاط می نویسند . اما با تمام اینها باعث افتخاره که جامعه وبلاگی ها هر چند که هنوز خیلی جوونه اما خیلی از اون کله گنده های کله پوک رو ترسونده . و این به همه ما ثابت کرده که چقدر می تونیم موثر باشیم .
***

فکر کنم هفته پیش بود که توی یکی از پست هام در مورد مادر همسرم یه چیزهایی نوشتم . دو روز پیش به مناسبت تولد همسرم همراه کادو و کارت تولدی که بهش داد یه کاغذ هم ضمیمه کرده بود . تکه ای که متنش این بود :
به همسرت همواره عشق بورز و احترام او را حتی بیش از پدر و مادر و دیگر عزیزانت نگهدار چون تنها اوست که یک عمر شریک غمها و شادیهای تو است .
اجازه نده که کار و شغل و همچنین تفریحات از تو برای خانواده ات یک غریبه بسازند . وقت گذرانی با همسرت یک هدیه گران قیمت برای اوست .
تمام زیبایی ها و چیزهای با ارزشت را با همسرت شریک شو .
در نظر داشته باش که رضایت و موافقت همسرت صدها بار به تشویق و تمجید غریبه ها ارجحیت دارد لذا سعی کن همیشه رضایت خاطر او را که شریک زندگی تو است فراهم اوری نه دیگران را .
جمله "دوستت دارم" را هیچوقت از خاطر مبر چون همسرت علاقمند است ولو بطور مکرر این جمله را بشنود و این گفته تنها جمله ای است که برایش همیشه تازگی دارد .
البته بنده خدا همسر بنده تمام اینها را رعایت می کنه واسه همین هم با شوخی و خنده گفت که چرا این نوشته رو به بقیه پسرها و دامادهاتون نمی دین ؟
- تولد اونها هم که بشه بهشون می دم ! :)



|


خواستم که از پنجشنبه گذشته تا حالا که امدم خونه یه گزارش سفری بنویسم اما راستش حال و حوصله اش رو ندارم . فقط عکسهاشو براتون می گذارم که اگه دوست داشتین ببینید . من پاییز رو دوست دارم اما نه به اندازه بهار . امسال برای دیدن منظره های پاییزی کمی تاخیر داشتیم و به اخرهاش رسیدیم . یه ماشین ون اجاره کردیم که چهارده نفر توش جا گرفتند . یه کابین اجاره کردیم که خیلی خوشگل تزیین شده بود . سه روز رو انجا گذروندیم بدون اینکه از تلفن و تلویزیون و کامپیوتر و ماکروویو استفاده کنیم . بدون موج های خطرناک شهری . وقتی برمی گشتیم همه مون دمق بودیم . هم دلمون برای انجا و هم دلمون برای هم تنگ میشد . امشب همه به هم زنگ زدیم یه جورایی هر کسی مریض شده بود . اما از رو که نمی ریم می خوایم برای تنکس گیوینگ با هم باشیم و شاید هم برای کریسمس ...
می خواستم بیشتر عکس بگذارم اما این سایت لعنتی دیگه قبول نمی کنه . انجا که بودم وقت کردم دو تا کتاب بخونم . از اون حسهایی بهم دست داد که سالهای سال بود فراموش کرده بودم . کتاب داستانهایی که یه کله می خوندم و درست سه ساعت نه حرف می زدم و نه از جام تکون می خوردم . اصلا می رفتم توی داستان و کوچه به کوچه دنبالشون می کردم . اسم اولی کتاب گندم بود نوشته خانم مودب پور . دومی اسمش سهم من بود اما اسم نویسنده اش رو یادم رفت . از کتاب گندم بیشتر خوشم امد فقط دو صفحه از کتاب به نظرم جالب نبود درست صفحه اول و صفحه اخرش . اما ازحرفهای توی داستان که بین چند تا جوون امروزی رد و بدل میشد لذت بردم. بیشتر صفحه هاش می خندیدم دو سه صفحه ای هم گریه دار بود . سه ساعته خوندمش وقتی سرم رو از روی کتاب برداشتم همه شاکی بودند اما من بعد از مدتها حس اون موقعهایی رو مزه مزه کردم که هنوز نوجوان بودم . اون موقعها که به ستاره ها نگاه می کردم و ارزوهایم را مرور می کردم . ان موقها که هیچوقت فکر نمی کردم این روزها برسد ...

|


سیاست بازی سختی است . هم برای کسانی که قانون بازی را وضع می کنند هم برای بازیکنان و هم برای تماشاگران .
بوش برد برای اینکه باید می برد . او چهار سال اینده را خواهد ماند تا امریکا و امریکایی ها را برای دوره بعد اماده کند . دوره ای که در ان برای اولین بار یک زن دموکرات رییس جمهور خواهد شد .
در این که مردم امریکا ادمهای دینی هستند شکی نیست اما مطلقا ادمهای احمقی نیستند . بوش اگر به نظر ادم احمقی برسد یا اصولا احمق هم باشد برای اینده این مملکت بسیار مفید تر از کری بود . یعنی در این دوره لازم بود که ادم احمق و بی کله ای برای اینده بهتر امریکا انتخاب شود .
هشت سال جنگ ایران و عراق یک میلیون نیروی نظامی و غیر نظامی کشته شده در جنگ هیچ سودی در بر نداشت . یک سال جنگ امریکا و عراق سه هزار کشته امریکایی کمترین سودش چاههای نفت بود . کجای این تصمیم برای مردم راحت طلب امریکایی که در سیستم سرمایه داری زندگی می کنند ضرر داشته ؟؟
زندان ابوغریب ؟ ویدیو بن لادن ؟ سر بریدن گروگانها ؟ کشتن مردم عراق ؟ ... ما چطور می خواهیم برای این قضایا قاضی باشیم در حالیکه زندان اوین و زیر زمینهای بازداشتگاه گوهر دشت ! ویدیوی دکتر عباسی ! قطعه قطعه کردن فروهر ها ! کشتن مردم بم را در پرونده مان داریم .
عصبانی نشوید . تند نروید . دنیا سراسر بی عدالتی است . ما به دنبال کدام مدینه فاضله داستان می سراییم ...
ارام و خونسرد باشید . به صندلی تان تکیه دهید . به پیروزی بوش و باخت کری فکر نکنید . اینده به زودی می رسد و ما شاهد داستانهای مختلفی خواهیم بود ...

|


من که هیچوقت تو مسابقه پسابقه شرکت نمی کنم اما وقتی دو تا عکس اول رو دیدم . اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که :
حداد عادل در حالیکه داره از درد بواسیر شکایت میکنه سعید ابوطالب بهش میگه که برو خدا رو شکر کن مثل شیبانی دچار بواسیر دهانی نشدی ...
به خدا من ادم مودبی هستم . اما ادم عکس این بزرگان رو که می بینه دیگه ادب مدب از یادش میره .

|

About me

Email

    1ghatreh[at]Gmail[dot]com

Links