یک قطره ...

با اسم کيجا به دنيا آمد . چون کسی معنای کيجا را نمی دانست قطره ای از دريا شد . قطره ماند اما دريا نشد ...





E-mail this post



Remember me (?)



All personal information that you provide here will be governed by the Privacy Policy of Blogger.com. More...



خواستم که از پنجشنبه گذشته تا حالا که امدم خونه یه گزارش سفری بنویسم اما راستش حال و حوصله اش رو ندارم . فقط عکسهاشو براتون می گذارم که اگه دوست داشتین ببینید . من پاییز رو دوست دارم اما نه به اندازه بهار . امسال برای دیدن منظره های پاییزی کمی تاخیر داشتیم و به اخرهاش رسیدیم . یه ماشین ون اجاره کردیم که چهارده نفر توش جا گرفتند . یه کابین اجاره کردیم که خیلی خوشگل تزیین شده بود . سه روز رو انجا گذروندیم بدون اینکه از تلفن و تلویزیون و کامپیوتر و ماکروویو استفاده کنیم . بدون موج های خطرناک شهری . وقتی برمی گشتیم همه مون دمق بودیم . هم دلمون برای انجا و هم دلمون برای هم تنگ میشد . امشب همه به هم زنگ زدیم یه جورایی هر کسی مریض شده بود . اما از رو که نمی ریم می خوایم برای تنکس گیوینگ با هم باشیم و شاید هم برای کریسمس ...
می خواستم بیشتر عکس بگذارم اما این سایت لعنتی دیگه قبول نمی کنه . انجا که بودم وقت کردم دو تا کتاب بخونم . از اون حسهایی بهم دست داد که سالهای سال بود فراموش کرده بودم . کتاب داستانهایی که یه کله می خوندم و درست سه ساعت نه حرف می زدم و نه از جام تکون می خوردم . اصلا می رفتم توی داستان و کوچه به کوچه دنبالشون می کردم . اسم اولی کتاب گندم بود نوشته خانم مودب پور . دومی اسمش سهم من بود اما اسم نویسنده اش رو یادم رفت . از کتاب گندم بیشتر خوشم امد فقط دو صفحه از کتاب به نظرم جالب نبود درست صفحه اول و صفحه اخرش . اما ازحرفهای توی داستان که بین چند تا جوون امروزی رد و بدل میشد لذت بردم. بیشتر صفحه هاش می خندیدم دو سه صفحه ای هم گریه دار بود . سه ساعته خوندمش وقتی سرم رو از روی کتاب برداشتم همه شاکی بودند اما من بعد از مدتها حس اون موقعهایی رو مزه مزه کردم که هنوز نوجوان بودم . اون موقعها که به ستاره ها نگاه می کردم و ارزوهایم را مرور می کردم . ان موقها که هیچوقت فکر نمی کردم این روزها برسد ...


About me

Email

    1ghatreh[at]Gmail[dot]com

Links