خواستم که از پنجشنبه گذشته تا حالا که امدم خونه یه گزارش سفری بنویسم اما راستش حال و حوصله اش رو ندارم . فقط عکسهاشو براتون می گذارم که اگه دوست داشتین ببینید . من پاییز رو دوست دارم اما نه به اندازه بهار . امسال برای دیدن منظره های پاییزی کمی تاخیر داشتیم و به اخرهاش رسیدیم . یه ماشین ون اجاره کردیم که چهارده نفر توش جا گرفتند . یه کابین اجاره کردیم که خیلی خوشگل تزیین شده بود . سه روز رو انجا گذروندیم بدون اینکه از تلفن و تلویزیون و کامپیوتر و ماکروویو استفاده کنیم . بدون موج های خطرناک شهری . وقتی برمی گشتیم همه مون دمق بودیم . هم دلمون برای انجا و هم دلمون برای هم تنگ میشد . امشب همه به هم زنگ زدیم یه جورایی هر کسی مریض شده بود . اما از رو که نمی ریم می خوایم برای تنکس گیوینگ با هم باشیم و شاید هم برای کریسمس ...
می خواستم بیشتر عکس بگذارم اما این سایت لعنتی دیگه قبول نمی کنه . انجا که بودم وقت کردم دو تا کتاب بخونم . از اون حسهایی بهم دست داد که سالهای سال بود فراموش کرده بودم . کتاب داستانهایی که یه کله می خوندم و درست سه ساعت نه حرف می زدم و نه از جام تکون می خوردم . اصلا می رفتم توی داستان و کوچه به کوچه دنبالشون می کردم . اسم اولی کتاب گندم بود نوشته خانم مودب پور . دومی اسمش سهم من بود اما اسم نویسنده اش رو یادم رفت . از کتاب گندم بیشتر خوشم امد فقط دو صفحه از کتاب به نظرم جالب نبود درست صفحه اول و صفحه اخرش . اما ازحرفهای توی داستان که بین چند تا جوون امروزی رد و بدل میشد لذت بردم. بیشتر صفحه هاش می خندیدم دو سه صفحه ای هم گریه دار بود . سه ساعته خوندمش وقتی سرم رو از روی کتاب برداشتم همه شاکی بودند اما من بعد از مدتها حس اون موقعهایی رو مزه مزه کردم که هنوز نوجوان بودم . اون موقعها که به ستاره ها نگاه می کردم و ارزوهایم را مرور می کردم . ان موقها که هیچوقت فکر نمی کردم این روزها برسد ...
Email
1ghatreh[at]Gmail[dot]com-