یک قطره ...

با اسم کيجا به دنيا آمد . چون کسی معنای کيجا را نمی دانست قطره ای از دريا شد . قطره ماند اما دريا نشد ...







دلم برای لبنانی ها نمی سوزد . اگر اهل لبنان بودم با شروع جنگ از کشورم خارج میشدم تا هر کسی که قرار است بماند و به نام خدا و دینش بجنگد راحت باشد . این جنگ برای کشورگشایی نیست که ادم بماند و برای خاک و وطنش بجنگد . انهایی که سالها تعلیم دیده اند که در چنین روزی بجنگند و حاکمیت اسلامی را جهانی کنند حتما می دانند که در بهشت به رویشان گشوده است پس جایی برای ماندن در کنار انها نیست .
دلم برای اسراییلی ها می سوزد چون معتقدم ادمهای باهوشی هستند که تمام دنیا را با فکر و سواد و سیاست و اقتصادشان می چرخانند . حیف است که چنین انسانهای باهوشی از بین بروند .
وقتی می بینم که تمام سرمایه گذاری های بزرگ بانکهای جهانی هالیوود را یهودی ها قبضه کرده اند به استعدادشان ایمان می اورم . و فکر می کنم یکی از راههای پیشرفت هر کشوری مدارا و ارتباط با اسراییل است .
در بین عکسها و فیلمهای جنگ چهره دختران کوچک لبنانی را می بینم که روسری سرشان کرده اند . و پسری را که در میان اوار قرانی را پیدا کرده و سه بار می بوسد .
و زنانی را که به سر و صورت می کوبند و مردانشان را در جنگ از دست داده اند .
باز هم می مانند تا بجنگند و حاکمیت اسلامی را جهانی کنند ...
دلم برای ان ده نفری که در اهواز به اعدام محکوم شده اند می سوزد . و برای بیست و شش مسافری که در جاده هرمزگان جان باختند و چهل هزار نفری که در زیر اوار ماندند و چهارمیلیون نفری که زیر خط فقر زندگی می کنند و میلیونها انسانی که اسیرند و در اسارت نوجوانی و جوانی شان را هدر می دهند ...

|


هر صبح که چشمهامو باز می کنم از ته دل خدا رو شکر می کنم که حالم خوبه و می تونم بلند شم و کارهای روزانه ام رو شروع کنم . این شکر ربطی به نوشته قبلی نداره من همیشه بزرگترین موهبت رو سلامتی می دونم . واسه همینه که هر کسی از مریضی اش واسم تعریف کنه انقدر تحت تاثیر قرار میگیرم که چند وقت بعدش همون مریضی رو میگیرم . حرف مریضی شد . چند وقت پیش توی یکی از پستهام نوشتم که یکی از دوستای همسرم که خیلی مرد خوب و شریف و نازنینی است دچار بیماری وخیم سرطان شده و دکتر امیدی به بهبودش نداره . وقتی خودش متوجه این قضیه شد به همه گفت که دوست نداره هر روز بهش زنگ بزنن و جویای جریان بشن و بهتره که اصلا کسی ازش حرفی نزنه . خدا را شکر بعد از چند ماه حالش خیلی بهتره و دکتر علایم بهبودی رو درش می بینه .
چقدر خوبه که ادم ذهن و روح قوی ای داشته باشه انقدر قوی که بتونه با این بیماری وحشتناک بجنگه و انقدر کوچیک و ناچیزش بدونه که با اراده قوی اش بتونه بهش مسلط بشه .
من هم سعی میکنم تمرین کنم . نه تنها برای مقابله با مریضی بلکه برای مقابله با هر مشکل دیگه ای که مثل مریضی ادم رو ازار میده . فقط باید ذهن و روح رو تمرین داد ...

|


فکرش رو هم سالها بود که از سر بیرون کرده بودم . اصلا بهش فکر نمی کردم . اما انگار خودش خواسته بود که بیاید . یک ماه اینجا در من بود و نمیدانستم . دو روز پیش با درد زیاد از من جدا شد . دو سه ساعتی طول کشید جدایی اش خیلی دردناک بود . حالا که دیگر نیست هر روز بهش فکر می کنم . هر ساعت . هر دقیقه ...

|


ده تیر سی و شش سال پیش من به دنیا امدم فکر نکنم البته اتفاق مهمی افتاده باشه مثل خیلی ها که امدن و زندگی می کنن برای من هم همین اتفاق افتاده خصوصا که نه بچه اول بودم و نه بچه اخر که به نوعی اسپشیال باشم :))
به نظرم تا اینجاش که خیلی زندگی ام پستی و بلندی داشته مثل همین امسال که روز تولدم رو در حالت اسباب کشی گذروندم . سه چهار روزی هست که به خونه جدید امدیم و در حال باز کردن جعبه ها و جا به جا کردن اثاث هستیم . تغییر و تنوع خوبیه . دو سه روزی در حالیکه ما وسایلمون رو می اوردیم و توی گاراژ می گذاشتیم اونهایی که خونه رو بهمون فروخته بودن توی خونه زندگی می کردن البته خونه کاملا خالی بود و اونها همه وسایلشون رو با کشتی به دوبی فرستاده بودند و فقط منتظر روز پروازشون بودن ما هم بهشون گفتیم تا هر وقت خواستن می تونن توی خونه بمونن اما ما کم کم وسایلمون رو می اریم . خلاصه اینکه خیلی با هم رفیق شدیم خصوصا با دو تا بچه ها که نصف انگلیسی نصف عربی حرف می زدن و خیلی خیلی با نمک بودن . یک پسر پنج ساله به اسم رامی و یک دختر چهار ساله به نام سارا . گاهی من چند تا کلمه عربی بهشون می گفتم انها هم خنده شون می گرفت اولش به همسرم عمو می گفتن بعد کم کم به اسم صداش می کردن و به قول رشتی ها حسابی دست خواخور شده بودیم .
حالا دیگه نیستن جاشون خیلی خالیه . روز اخر که سوار ماشین شده بودن از راه دور برامون بوس می فرستادن و من حسابی گریه ام گرفته بود . خدا پشت و پناهشون ...

|

About me

Email

    1ghatreh[at]Gmail[dot]com

Links