یک قطره ...

با اسم کيجا به دنيا آمد . چون کسی معنای کيجا را نمی دانست قطره ای از دريا شد . قطره ماند اما دريا نشد ...





- خبر دستگیری مجتبی سمیعی و ارش سیگارچی چیزی نیست که فراموش و یا تکراری بشه . دستگیری این دو جوان وبلاگ نویس که گناهی جز احترام به ازادی سخن ندارند محکوم است .
- اولها فکر می کردم که مهاجرت برای ادمها خوبه اما حالا فکر می کنم که برای هر کسی لازمه که حداقل یکبار در زندگی اش یه مهاجرت اساسی داشته باشه من توی زندگی ام دو بار مهاجرت اساسی داشتم . مهاجرت اساسی یعنی به جایی بری که هیچ ادرسی را بلد نباشی . با اداب و رسومشان اشنا نباشی . قانونشان را نشناسی . گاهی حتی حرف معمولی شان را هم نفهمی . کسی را نمی شناسی و کسی تو را نمی شناسد. برای انجام کارهای بسیار ساده هم در بمانی . درست مانند یک کودک سه چهار ساله !!
بعد اون موقع است که ادم می فهمد انگار شانس دوباره متولد شدن را داشته و باید همه چیز را از نو بسازد و فرصت نو شدن و خالص شدن را یکبار دیگر به او داده اند .
گاهی که در مورد مشکلات مهاجرت باهمسرم صحبت میکنم مثال جالبی می اورد . می گوید انگار کسانی در حال طناب بازی هستند و از تو می خواهند بدون اینکه متوقف شوند وارد بازی انها شوی تو باید جرات پریدن داشته باشی باید حس هماهنگی ات را امتحان کنی باید گاهی ضربه های طناب را که به پایت می خورد تحمل کنی .
اگر بتونی هماهنگ با بقیه بپری تو وارد سیستمی شده ای که انتخاب کرده ای و اگر نه ! ضربه های بیشتری به پایت می خورد و گاهی اصلا مجبوری از بازی کنار روی .
در خلوت هجرت ادم خودش را می شناسد خیلی عامیانه بگویم هارت و پورتهایش رو میشود شخصیت واقعی اش بیرون می اید (شخصیتی که شاید خودش هم با ان نااشناست ) تعریف و تمجید دیگران نیست که اعتماد به نفسش بالا برود . مادری نیست که روی شانه اش گریه کرد و سبک شد پدری نیست که راهگشای مشکلاتش شود دوستی نیست که دلتنگی اش را تسلی بخشد محلی نیست که خاطره اش شادت کند اما ...
اما بزرگترین شانس به توداده میشود که خودت را بشناسی از پوسته کاذبی که برایت ساخته اند در بیایی کودن نباشی کودک نمانی ...
زندگی کوتاهست و این بسیار زیباست که بشود در یک بار تولد و مردن دو بار زندگی کرد ...

|


تو که می دونی وبلاگت رو دوست دارم اما نمی دونی من فقط در روز نیم ساعت می تونم از کامپیوتر استفاده کنم و نمی دونی که توی اون نیم ساعت دوست دارم به چند تا سایت خبری سر بزنم وبا مهارت تندخوانی چند تا مقاله وگزارش بخونم و بعد هم چهار تا ادرس ایمیل رو چک کنم وباید به اورکات برم و جواب پیغامها رو بنویسم و باید وبلاگم رو هم اپ دیت کنم و درست در اخرین لحظات فقط می تونم دو تا وبلاگ رو به انتخاب بخونم و حتی وقت نمیشه که نظر بگذارم . با تمام اینها فکر نکن که وبلاگتو دوست ندارم .
تا چند هفته دیگه که به خانه برگشتم حتما همه چیز مثل قدیم خواهد شد و تو هر وقت اپ دیت کنی من اولین کسی خواهم بود که نظر خواهم گذاشت .
سبز باشی

|


خیلی خبرها توی خیلی خبرهای دیگه حل میشه یعنی وقتی از روی درجه اهمیت طبقه بندی اش می کنن می بینی که بعضی از خبرها می افته اون اخرها که دیگه زیاد اهمیت نداره مثلا فکر کنید در مورد این همه خبر که دردنیا پخش میشه چند نفر اهمیت میدن به اینکه مثلا یک اتوبوس توی جاده شمال تصادف کرده و یه عده ای کشته شدن حتی توی ایران هم به این چیزها میگن سانحه و حادثه یعنی یه چیزی که انتظارش نمی رفته اما اتفاق افتاده .
اخه بی همه چیزها حادثه چیزیه که انتظارشو نداشته باشیم نه اینکه هر هفته اتفاق بیفته !!
می بینی چقدر هم زود از یاد میره . حالا اگه یکی از اون قربانی ها من بودم و یکی اش هم تو اون موقع موضوع فرق میکرد . یعنی دیگه اونقدر هم بی اهمیت نمیشد و وقتی شنیده میشد نمی رفت که حلاجی سیاسی اقتصادی اجتماعی بشه و اخرش هم به نارضایتی مردم و بی لیاقتی مسوولان ختم بشه .
اون موقع دیگه حرف مرگ بود و جدایی و غصه و خاطره ...
اون موقع دیگه حقیقت بود یه حقیقت تلخ ...
همون موقع هم حتما یه عده توی روزنامه می خوندن بر اثر یک حادثه در جاده شمال من و تو از بین رفتیم و چند روز بعد هم یک سبزی فروشی شاخه های تازه ریحون و نعنا رو توی اون روزنامه می پیچید ...
به همین ساده گی ....

|


هیجان غم انگیز فاجعه سنامی کم رنگ میشود بوش برای چهار سال ریاست جمهوری قسم میخورد سری جدید امریکن ایدل شروع میشود به دهه فجر نزدیک میشویم باز هم نمایشگاه بازهم جشنواره فیلم فجر بازهم بهار در زمستان . تصادف اتوبوس و از بین رفتن دانشجوها باز هم دستگیری وبلاگی ها باز هم برف باز هم الودگی هوا . مهاجرت باز هم کارت تلفن باز هم نوروز در غربت و ...
ادامه زندگی تا چند سال دیگر ...

|


یکی به من بگه بمپور . ایج . تیکمه داش . تسوج . سانیچ . سورمق . شرفویه . صغاد . علویچه . فامنین . فداع . قیر . کوار . قلتوق. گزیک . گوار. لالی . معمولان . مهربان . نادیلو . فکور . وایقان . نوسود . ورنکش . ویان . هارویی . هوراند . هیو . یکن اباد ... کجاست ؟
کسی می دونه کجای نقشه میشه پیداشون کرد ؟
اهای هموطن کسی هست که از اینجا ها وبلاگ بنویسه !

|


و در این سرزمین انسانهایی را شناختم که بخشندگی خدا را تمرین میکنند و روی خوششان چهره فرشتگان را یاداوری می کند و روح باعظمتشان در هیچ حجمی نمی گنجد و صدای نیکویشان را هرگز نتوان از یاد برد . وقتی که دور یک میز با چهار ضلع و زاویه مساوی می نشینند و با گرمی زندگی را به هم تعارف میکنند .
و این تجربه ای است از بهشت ...

|


موزیکمون شده افغانی . لغت هامون شده عربی . لباسهامون جنس چینی با مدل نصف افغانی نصف عربی . فیلمهامون شده هندی . قیافه مون شده افریقایی . پزمون شده اروپایی معرفتمون شده امریکایی . به این میگن یه ملت جهانی .
فکر نکنم الان اینطوری شده باشیم تا بوده همین بوده . منتها بعضی ها بلدند فلسفه ببافند و دلیل و علت بیارند . بعضی ها هم جای بعضی از کشورها رو توی بعضی از چیزها عوض میکنند و تقصیر رو می اندازند گردن کسان دیگه . اما تا بوده همین بوده . انهایی که پاشون رو میگذارن روی شعور مردم از همه نامردترند . دلم برای انهایی میسوزه که هنوز دارن با قصه فردا ها امروز رو می گذرونن . الان دیگه فکر می کنم حق دارن انهایی که توی یه اتاق تاریک می تونن تا ان سر دنیا برن و خودشونو گم کنن . بازم خیلی بهتر از انهایی هستند که می رن ان سر دنیا و بقیه رو توی یه اتاق تاریک حبس میکنند ...
یه چیزساده وجود داره اونم اینه که ادمها ادم نمی شن . هر چقدر دنیا می زنه پس کله شون بازم ادم نمی شن . فکر میکنن می تونن یه کلکی سوار کنن یا یه جایی رشوه بدن کارشون راه بیفته . به خدا نمیشه . این دنیا دار مکافاته . بازم باید بلرزه بازم باید گریه کنه بازم باید فوران کنه که تو یادت بیفته ادم باشی .
برم یه کمی فکر کنم ببینم چطور میشه ادم شد ...

|

اراجيفی بدون حذف و اضافه ...


وقتی که حسی نباشه برای نوشتن يعنی تو با خودت به رودروايسی می افتی که ايا حرفهايت حتی برای خودت هم تکراری شده که خجالت می کشی بنويسی و يا وقت خداحافظی است که باز هم از سر وابستگی و دلبستگی از فکر به ان هم صرفه نظر می کنی . ادم بعضی وقتها به چه چيزهايی وابسته ميشود و اين وابستگی برای خيلی ها چقدر جنس خنده داری است مثلا اگر من به مادر بگويم که به اين جعبه و شيشه وابسته ام حتما می گويد که خدا عقلت بدهد و يا اينکه نگران ميشود که چطور من به چيزی وابسته شده ام که حتی او نمی تواند روشنش کند و سر در بياورد که در مغز دخترش چه ميگذرد . مثل همه ان حس کنترلی که در مادرهاست .مثل همان حسی که هميشه بايد فکر کسی را که زاييده اند بخوانند در مورد همه چيز از قبل امادگی داشته باشند مثل حس زنگ زدن به مدرسه و پرس و جو از وضعيت درسی و سوالهای مشکوک در خانه که من هيچوقت در عالم کودکی و کودنی نفهميده بودم اين وسيله ای که گه گاه در خانه زنگ می زند جای همان کلاغ است که خبرهای را می اورد و ميشود خبرهای مدرسه را هم از طريق ان پيش گويی کرد.خلاصه اينکه اين رودروايسی نوشتن و ننوشتن به يک طرف وسواس اينکه چه کسی می خواند و چه کسی نمی خواند يک طرف ديگر. و در اين ميان يک ترس هم چاشنی ميشود که شايد روزی به تمام اين وابستگی ها و دلبستگی ها پوزخند بزنم که اين از همه بدتر است .همانطور که حالا به خيلی از وابستگی های ده سال قبل پوزخند می زنم و از شما چه پنهان گاهی بسياربسيار عصبانی ميشوم و تازه می فهمم که چه انر‌ژی ها هدر رفته و چه حماقتها صورت گرفته و حالا چقدر بهتر می توانم مشکلات ان زمان را حلاجی کنم و بهتر می توانم تصميم بگيرم درست مثل همان حسی که وقتی به کلاس بالاتر می رفتم مسئله های حساب سال قبل برايم اسان ميشدو اين حس که شايد بايد من را يکسال ديرتر به مدرسه می فرستادند تا هر سال درسهای همان سال برايم اسان باشد و هيچوقت فکر نميکردم که اين زمان نيست که مشکلات را اسان می کند بلکه ان حس تحمل و صبوری است که ظرفيت را بالا می برد مردمک چشمها را گشاد ميکند و حواسها را جمع ...اين تابلوی help wanted چقدر ازار دهنده است وقتی که تو در داخل مغازه هستی و روبروی ويترين اين ها را روی کاغذ سر دفتر سال ۱۳۷۹ انهم در روز پنجشنبه ۱۲ ابان می نويسی و وقتی کاغذ راورق می زنی روی ان نوشته ۱۳ ابان جمعه روز ولادت حضرت زين العابدين عليه السلام و ان پايين تر يک چيزی بسيار ريز و ميکروسکوپی هم در مورد روز دانش اموز می بينی .راستی چرا مغازه ها هميشه از درون close هستند و از بيرون open . امده ام اينجا که حوصله ام سر نرود پيش يک دوست هستم که سرش خيلی شلوغ است و من هم از فرصت استفاده می کنم و می نويسم .راستی که اين رودروايسی بين نوشتن و ننوشتن هم چيزی است از جنس بودن يا نبودن . چقدر شبيه !

|

About me

Email

    1ghatreh[at]Gmail[dot]com

Links