یک قطره ...

با اسم کيجا به دنيا آمد . چون کسی معنای کيجا را نمی دانست قطره ای از دريا شد . قطره ماند اما دريا نشد ...




اراجيفی بدون حذف و اضافه ...


E-mail this post



Remember me (?)



All personal information that you provide here will be governed by the Privacy Policy of Blogger.com. More...



وقتی که حسی نباشه برای نوشتن يعنی تو با خودت به رودروايسی می افتی که ايا حرفهايت حتی برای خودت هم تکراری شده که خجالت می کشی بنويسی و يا وقت خداحافظی است که باز هم از سر وابستگی و دلبستگی از فکر به ان هم صرفه نظر می کنی . ادم بعضی وقتها به چه چيزهايی وابسته ميشود و اين وابستگی برای خيلی ها چقدر جنس خنده داری است مثلا اگر من به مادر بگويم که به اين جعبه و شيشه وابسته ام حتما می گويد که خدا عقلت بدهد و يا اينکه نگران ميشود که چطور من به چيزی وابسته شده ام که حتی او نمی تواند روشنش کند و سر در بياورد که در مغز دخترش چه ميگذرد . مثل همه ان حس کنترلی که در مادرهاست .مثل همان حسی که هميشه بايد فکر کسی را که زاييده اند بخوانند در مورد همه چيز از قبل امادگی داشته باشند مثل حس زنگ زدن به مدرسه و پرس و جو از وضعيت درسی و سوالهای مشکوک در خانه که من هيچوقت در عالم کودکی و کودنی نفهميده بودم اين وسيله ای که گه گاه در خانه زنگ می زند جای همان کلاغ است که خبرهای را می اورد و ميشود خبرهای مدرسه را هم از طريق ان پيش گويی کرد.خلاصه اينکه اين رودروايسی نوشتن و ننوشتن به يک طرف وسواس اينکه چه کسی می خواند و چه کسی نمی خواند يک طرف ديگر. و در اين ميان يک ترس هم چاشنی ميشود که شايد روزی به تمام اين وابستگی ها و دلبستگی ها پوزخند بزنم که اين از همه بدتر است .همانطور که حالا به خيلی از وابستگی های ده سال قبل پوزخند می زنم و از شما چه پنهان گاهی بسياربسيار عصبانی ميشوم و تازه می فهمم که چه انر‌ژی ها هدر رفته و چه حماقتها صورت گرفته و حالا چقدر بهتر می توانم مشکلات ان زمان را حلاجی کنم و بهتر می توانم تصميم بگيرم درست مثل همان حسی که وقتی به کلاس بالاتر می رفتم مسئله های حساب سال قبل برايم اسان ميشدو اين حس که شايد بايد من را يکسال ديرتر به مدرسه می فرستادند تا هر سال درسهای همان سال برايم اسان باشد و هيچوقت فکر نميکردم که اين زمان نيست که مشکلات را اسان می کند بلکه ان حس تحمل و صبوری است که ظرفيت را بالا می برد مردمک چشمها را گشاد ميکند و حواسها را جمع ...اين تابلوی help wanted چقدر ازار دهنده است وقتی که تو در داخل مغازه هستی و روبروی ويترين اين ها را روی کاغذ سر دفتر سال ۱۳۷۹ انهم در روز پنجشنبه ۱۲ ابان می نويسی و وقتی کاغذ راورق می زنی روی ان نوشته ۱۳ ابان جمعه روز ولادت حضرت زين العابدين عليه السلام و ان پايين تر يک چيزی بسيار ريز و ميکروسکوپی هم در مورد روز دانش اموز می بينی .راستی چرا مغازه ها هميشه از درون close هستند و از بيرون open . امده ام اينجا که حوصله ام سر نرود پيش يک دوست هستم که سرش خيلی شلوغ است و من هم از فرصت استفاده می کنم و می نويسم .راستی که اين رودروايسی بين نوشتن و ننوشتن هم چيزی است از جنس بودن يا نبودن . چقدر شبيه !


About me

Email

    1ghatreh[at]Gmail[dot]com

Links