زیپ چمدون رو که به زحمت بستم پشیمون شدم اخه مگه یه مسافرت سه چهار روزه چقدر لباس می خواد . دوباره بازش کردم و کلی لباس و خرت و پرت از توش در اوردم . میدونم که توی راه قدم به قدم بقالی و فروشگاه هست اما به رسم قدیما بیسکویت و شکلات و اجیل و ادامس هم واسه توی راه برداشتم . نقشه و پرینتهایی که از یاهو مپ گرفتم و یه چراغ قوه هم جز وسایله . ته دلم یه جوریه . از شرایطی که واسه نوشی پیش امده عصبانی هستم . می دونم که الان هزاران نفر توی همون مملکت خراب شده همین مشکل رو دارن . اما مگه ادم می تونه با این حرفها خودشو دلداری بده . همسرم میگه همه ما یه عالم مشکل رو پشت سر گذاشتیم که وقتی اتفاق افتاده بود هرگز فکر نمی کردیم بتونیم از سر بگذرونیمش . میگم یه غم هایی هست که وقتی میگذره اثرش تا اخر عمر با ادمه . گاهی خوابش رو می بینی . گاهی تو خاطراتت مرورش می کنی . همیشه از این که دوباره پیش بیاد واهمه داری و هزار تا تاثیر منفی دیگه ... زیپ چمدونم راحت بسته شد . یکی دو تا تلفن کردم که واسه این چند روز که نیستم خداحافظی کنم . میگن واسه توریستها که با نیویورک زیاد اشنا نیستن خطر کیف دزدی و جیب زنی هست . هر چی که مهمه از کیفم در می ارم جز یه کمی پول و یه کارت بانک و تصدیق رانندگی . عجیبه امروز یه کسایی واسم کامنت گذاشتن که مدتهای زیادی بود اصلا به وبلاگم نمی امدن . خوشحال شدم و یه لحظه فکر کردم امروز چرا همه چیز یه کمی عجیبه ...