یک قطره ...

با اسم کيجا به دنيا آمد . چون کسی معنای کيجا را نمی دانست قطره ای از دريا شد . قطره ماند اما دريا نشد ...







امروز عصر رفتیم رای دادیم . اینجا تقریبا یه هفته ای میشه که اعلام کردن هر کسی می خواد میتونه زودتر رای بده . فکر کردیم سه شنبه خیلی شلوغ میشه اما امروز هم خیلی شلوغ بود تقریبا سه ساعت توی صف بودیم . وقتی از خونه بیرون می رفتیم من دوربینم رو برداشتم اما وقتی رسیدم انجا فکر کردم با این قیافه های میدل ایستی اگه عکس هم بگیرم دیگه خیلی تابلوست . واسه همین گذاشتمش توی ماشین اما بعد که رفتیم توی حوزه (چه لغت خنده داری) پشیمون شدم . همه خیلی منظم و مرتب با فاصله ایستاده بودند و در مورد زمین وزمان هم حرف میزدند غیر از در مورد انتخابات و این درست همون چیزی بود که من ازش لذت می بردم . از روی قیافه هاشون میتونستم تشخیص بدم کی به کی رای میده . یاد روزهای قبل از رای گیری توی شهر خودمون افتادم . تمام کوچه و خیابون پر از عکسهای بزرگ و خط خورده و پاره شده . دیوارهایی که ده ها بار عکس روی عکس چسبونده شده بود . قیافه حزب الهی ها که دور و بر محل تبلیغات پرسه می زدند . یکی شون یه بار زد زیر چونه من ! البته خیلی زود خودش در رفت منم شوکه شده بودم و لحظه اول اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاده ... تمام ان سه ساعتی که انجا بودم داشتم خاطراتم رو مرور می کردم . قیافه رییس اداره مون که می امد به کارمندها میگفت باید به کی رای بدن و گرنه فاتحه همه خونده است . ان مهر بی قواره که توی شناسنامه ام می خورد و ان انگشت جوهری که باید می موند تا خیلی ها بدونن حتما رای دادی ... شهرستان توی این چیزها افراطی ترند تا پایتخت .
وقتی نزدیکهای ورودی محل رای دادن رسیدیم من رفتم روی نیمکت نشستم و همسرم تنها رفت توی سالن . پشت سری ها پرسیدند منصرف شدی گفتم نه ! من سیتی زن نیستم . گفتند خب شاید دفعه دیگه ... و من هم لبخند می زدم . اونها که نمی دونن من به اندازه تمام عمر انها رای دادم . و الان چقدر از رای دادن های اجباریم حالم به هم می خوره . یه خانم مسنی هم امده بود و میگفت که نیومده رای بده فقط امده برای فان و اینکه ببینه چه خبره . کلی افریقایی تو صف بودند اما مکزیکی خیلی کم بود . همسرم وقتی از سالن امد بیرون روی بلوزش یه استیکر کوچیک بود که روش نوشته بود من رای دادم . کلی خندیدیم . گفت که برای بار اوله که رای میده پس باید جشن بگیریم رفتیم سوشی خریدیم و گوشت استیک و سالاد و ساعت هفت شب خیلی لاتی بگم زدیم تو رگ ...
جای همه شما خالی

|


خیلی خوشحالم که ژیلا و برادرش هر دو از زندان ازاد شدند و تحت نظر بهزیستی هستند و گروهی غیروابسته به مراکز دولتی که در خود مریوان تشکیل شده در پیگیری وضعیت این دو تلاش می کنند . دیروز شنیدم که سعی خواهد شد که این دو را از ان منطقه دور کرده ودر شهری که شناخته نشوند ازشون مراقبت بشه . ژیلا در زندان شلاق خورده اما خوشحالم که حکم سنگسار یا اعدام در مورد او اجرا نشد . خبر بعدی هم اینکه یاسرعرفات حالش وخیم است و امیدی به بهبودی او نیست . دست راستش زیر سر اسمشو نبر !

متاسفانه همین حالا شنیدم که خبر ازادی این دو با اینکه با نامه رسمی و ارم دار جمهوری اسلامی اعلام شد اما خبر دروغی است و این دو هنوز در حبس تعریزی هستند ...

***

چند هفته پیش برامون یه نامه رسید که پیشنهاد کرده بود خونه مون رو به قیمت مناسب می خرند . ما زیاد جدی نگرفتیم و گفتیم توی این زمستونی کی حوصله خونه عوض کردن داره . اما انگار همسایه هامون موضوع رو جدی گرفتند و تا حالا سه تاشون خونه را فروختند امروز هم خونه روبرویی داره اسباب کشی می کنه . از امروز موضوع جدید برای پیله کردن پیدا شد ... :))

دیروز هم برای اولین بار تصاویر من و همسرم در یک برنامه از کانال لوکال تلویزیون پخش شد و کلی ذوق کردیم :) اینجوری بود که چند روز پیش رفته بودیم یه گردهمایی ای که هنرمندای شهر در ان جمع بودند من هم چون خیلی جان خودم هنرمندم توی این جلسه شرکت کردم (نهایت اعتماد به نفس ابکی ) و همانا فیلمبرداری و همانا پخش تصاویر به یادماندنی ما از کانال لوکال :))

دیگه این که : طریقه جدید رژیم لاغری توسط گریپ فروت و عسل .
یک عدد گریپ فروت را اب گرفته و با یک قاشق مرباخوری عسل مخلوط می کنید و قبل از هر وعده غذا نوش جان می نمایید . میگن معجزه میکنه !!


|




اون موقعها زیاد متوجه نبودم اما حالا می بینم که وقتی رسیدم اینجا چقدر ادم زودرنج وحساس و عصبی ای بودم . تقریبا تمام ده سال اخری که در وطن خودمون زندگی کردم هر شبش رو خوابهای بد می دیدم که همیشه هم در ان کابوسها درحال گریه کردن بودم . همه روزها ته دلم دلشوره داشتم که بهانه اش هم همیشه فراهم میشد . چون دلم هم نمی خواست که کسی از اشوب های درونی ام خبردار بشه مجبور بودم رل خسته کننده یک ادم شاد را به نحو احسنت بازی کنم. از گریه کردن متنفر بودم برای همین همیشه بغض میکردم و سکوت و همیشه هم سردرد داشتم . اصلا این سردردهای سه ماه یکبار الانه منشا اش همان سردردهای روزانه قدیمه . اواخر مثلا زده بودم به بی خیالی اما نمیدونم چرا لرزش دست پیدا کرده بودم . انگار هر چقدر من کوتاه می امدم کسی عمدا می خواست فشار را بیشتر کند . بر عکس همه که معمولا این موقعها به خانه پناه می برند من از خونه فراری بودم . البته شاید به خاطر همین بود که حالا از هر انگشتم هنری می ریزد ! تقریبا تمام کلاسهای هنری و غیرهنری مورد علاقه ام را رفته ام .
به هر حال وقتی که زمینه اش فراهم شد که به اینجا بیام (بزرگترین شانس زندگی ام) خب امدم دیگه ! شاید کمی اغراق باشه اما وقتی روش زندگی و روحیه مردم اینجا را دیدم از شدت حسادت قادر بودم برای انتقام از تمام رنجهایی که خودم و مردم ایران تحمل کردند به عمل شریف انتفاضه روی بیارم اما متاسفانه اینجا نارنجک و بمب در اختیار نداشتم ! فکر نکنید که من ادم عجیب و غریبی بودم . من هم دقیقا مثل شما بودم که از نظر خودتون یک ادم معمولی هستید و درس خوانده و مشغول به کار و تا حدودی هم موفق ...
اینجا همه به اتفاق رای دادند که من باید حداقل شش ماه تا یکسال استراحت روانی داشته باشم . و در عین حال با سیستم اینجا هم اشنا بشم . اولش کمی بهم بر خورد اما دیدم که واقعا حق دارند . راستش من همان شش ماه اول کاملا سلامت خودم را به دست اوردم اما چون خیلی خوش گذشته بود ان را تا یک سال تمدید کردم . راستش این قسمت را با فونت درشت می نویسم چون دوست دارم روی این قسمت قضیه بیشتر پافشاری کنم . زمان و مکان در تخلیه پوسیدگی های روحی من بسیار موثر بود اما ان چیزی که بیشتر از همه مدیونش هستم رفتار نصیحتها اموزش ها ملایمتها و صبوری هایی بود که همسرم در دوباره سازی یک جسم مریض و یک روحیه پاره پاره به خرج داد . ادمها هیچ وقت تکمیل نمیشوند اما مدیون او هستم که مرا برای تا اخر عمرم دوباره زنده کرد .

|


خیلی خوبه که ادم عادت کنه صبحها وقتی از خواب بیدار میشه خوش اخلاق باشه . من که نیم ساعت اول عین برج زهرمارم . اولین چیزی هم که هر روز به ذهنم میرسه اینه که باید حتما برای پنجره ها پرده کلفت بگیرم تا اینقدر نور اذیتم نکنه . بعد فکر میکنم به خوابی که دیدم و یه کم خیال بافی می کنم . بعد چند تا فحش ابدار میدم به هوا (اگه تابستون باشه به گرما اگه زمستون باشه به سرما) . بعد هم که تصمیم میگیرم از جام بلند شم و روزم رو شروع کنم چنان قیافه طلبکارانه ای میگیرم که انگار بابت روز شدن باید بهم خسارت بدن ...
اما خوشبختانه همخونه ای بنده دقیقا متضاد منه . تا چشمش باز میشه اولین اهنگ قدیمی ای که به یادش می اد (مال مرضیه و هایده و ...) می خونه . اونهم با چهچهه ! بعد هم انگار که دارن تشویقش می کنن هی تشکر میکنه از تماشاگرها و میگه که دیگه بلند نشین راضی به زحمتتون نیستم . بعد میره توی اشپزخونه هی مصیب می خونه که مادر کجایی که ببینی این پسرت چقدر ذلیل شده داره خودش صبحونه درست می کنه (مخصوصا هم داد می زنه ) بعد هم هر حرفی می خواد بزنه میگه که جیزز (حضرت مسیح) فرموده که مثلا باید امروز حتما باید روغن ماشین عوض بشه .
خلاصه که هر روز یک ابداعی میکنه برای خوش اخلاق بودن ... یه روز با صدای جیرجیر در اتاق ورزش میکنه . یه روز گیر میده به یه کلمه و هر جمله ای میگه اون کلمه رو یه جوری ازش استفاده میکنه . دیروز گیر داده بود به " اکی " هر چی میگفت اخرش میگفت اکی !
میگم چطور می تونی صبح ها اینقدر خوش اخلاق باشی میگه مجبورم یه جوری نقصهای تو رو جبران کنم !
اما هر چی از روز میگذره من بیشتر خوش اخلاق میشم و اونم ... دروغ نگم بازم خوش اخلاق تر میشه ...

|


به نظر من تحمل خانومهای خیلی مسن یعنی انهایی که حدود هشتاد سال دارند کمی سخته . برای اینکه در مورد همه چیز اظهار نظر می کنند انهم با مقیاسهایی که اصلا با زندگی الانه جور در نمی اد . اما راستش من واقعا از افکار و رفتار مادر شوهرم همیشه شگفت زده هستم . اون کاملا متفاوت با همسن وسالهای خودشه . و وقتی از گذشته هم گاهی تعریف می کنه می بینم که در همه دوره های زندگی اش متفاوت بوده . او حدودا هشتاد سالشه و فرزند اول خانواده بوده و جز اولین دخترهایی است که در تهران به مدرسه رفتند وقتی که تهران فقط دو دبستان دخترانه داشت . وقتی هنوز دوره دبستان را تمام نکرده بود پدرش عاشق دختری میشود و مادر او را ترک می کند . او و مادرش و مادر بزرگش مسوولیت چهار فرزند بعدی را به عهده داشتند . خاطرات زیبایی از خانه قدیمی ای دارد که حالا دیگر وجود ندارد . به او پیشنهاد کردم که از زندگی اش داستانی بنویسد خندید و گفت چیز خیلی جالبی از اب در نمیاید !
وقتی دبستان را تمام می کند با ارزوی مستقل زندگی کردن به دور از چشم مادرش دنبال کار میگردد . به قول خودش نسبت به دختران همسن و سالش خیلی زودتر بزرگ شده بود . تمام دوره نوجوانی اش را با مادر سنتی و مذهبی اش کلنجار رفته بود وقتی هفده ساله شد تصمیم گرفت که مسیحی شود و وقتی به کلیسا مراجعه کرد کشیشی به او گفت که بهتر است بیشتر مطالعه کند و وقتی هجده ساله شد تصمیم بگیرد . وقتی دیپلمش را گرفت بدون تردید وارد اموزش و پرورش شد و سالهای زیادی در کنار تدریس در مدارس به سواد اموزی بزرگسالان پرداخت . وقتی که ازدواج کرد هنوز با مادر و مادربزرگش زندگی می کرد . فرزندانش را با کمک انها بزرگ کرد چون زمان زیادی را در خانه نمی گذراند . همیشه بلند پرواز بود و عاشق متفاوت بودن . از عکسهایی که از او دیدم برای دوره خودش بسیار شیک پوش بود . دوستان زیادی را نام می برد که همه شان بعدها بسیار معروف شدند . بیشترشان سر از هنرپیشگی و خواننده گی در اوردند . خاطراتش از ازدواج های محمد رضاشاه و ملکه ها بسیارشنیدنی است . وقتی چهل ساله شد خودش را بازنشسته کرد چون فکر میکرد که دو برابر طول خدمتش کارکرده . خسته بود از عمری مسوولیت و کار . می خواست که بعد از ان زن خانه شود اما ...
پنج سال بعد مجبور شد که از همسرش جدا شود . فرزندانش با او ماندند چون فداکاری های او را می ستودند . اما او دل شکسته بود . شش ماه در خانه را به روی هیچ کس باز نکرد . به قول خودش در ان شش ماه فقط فکر کرد و برای اینده اش برنامه ریزی کرد تا تحولی در زندگی اش ایجاد شد . سی سال پیش تصمیم گرفت که فرزند اولش را برای تحصیل به خارج بفرستد و پنج سال بعد از ان خانه و زندگی اش را فروخت ومصادف با سالهای انقلاب با بقیه فرزندانش به امریکا امد . او در حالی اقدام به مهاجرت کرد که حتی کلمه ای انگلیسی بلد نبود . خانه ای اجاره کرد بچه ها را به مدرسه فرستاد و در سرزمینی ناشناخته زندگی را از صفر شروع کرد . او پنجاه و پنج ساله بود !
به خاطراتش در امریکا که می رسد گریه اش میگیرد . می گوید اگر خواب می دیدم که چه اتفاقی برایم می افتد هرگز از ایران بیرون نمی امدم . برای اینکه بتواند اقامت قانونی داشته باشد بسیار تلاش کرده بود . به طور غیر قانونی کار می کرد و روزها و ماهها را با دلشوره میگذراند . باز هم اما بسیار شیک پوش بود و خوش تیپ . هرگز دوباره ازدواج نکرد و الان هم اپارتمان مستقل خودش را دارد . روحیه اش ستودنی است . هرگز قوز نمی کند از عصا متنفر است . سی دی های خوانندگان جدید را می خرد و هلن را از میان انها خیلی دوست دارد . حالا هم حتی خیلی مسافرت می کند اما در طول این بیست و پنج سال هرگز به ایران نرفته . می گوید که دوست ندارد خاطراتش سیاه و چرکین شوند دوست دارد همیشه ایران را همانطور که دیده مجسم کند .
راستی کامپیوتر هم دارد من خودم یادش دادم که چطور می تواند ازرادیوها و تلویزیونهای لس انجلسی را از طریق اینترنت استفاده کند . هر روز یک ساعت پیاده روی می کند . کتاب طب الکبیر را از خودش دور نمی کند . عاشق جدول روزنامه هاست. باید اعتراف کنم که افکارش در مورد خیلی چیزها بسیار امروزی تر از فکر من است . بارها به من میگه که خرید ظرف و ظروف اشپزخانه و وسایل خانه در حد نیاز کافی است . هر چقدر پول داری صرف مسافرت کن . دنیا ارزش دیدن را دارد . خودش هم به خیلی از کشورها مسافرت کرده تقریبا همه اروپا را دیده و البته کشورهای معروف اسیایی را هم همینطور ... راستی تا یادم نرفته بگم که او در سال هزار وسیصد و چهل و پنج بینی اش را عمل زیبایی کرده بود وقتی که من هنوز به دنیا نیامده بودم !
چند تا از نصایحش را اینجا می نویسم :
درست فکر کن و اطمینان داشته باش که درست عمل می کنی .
هر روز یک سیب بخور و دستها و صورتت را با لیمو ترش تمیز کن و بعد از یک ربع بشور .
سعی کن کتاب کمدی بخونی کانال کمدی تلویزیون را نگاه کنی و همیشه سعی کن بخندی . (او عاشق لوسی است و کلکسیونش را هم دارد)
...

|


امروز اپرا داشت با چند تا دختر جوون مصاحبه میکرد که بزرگترین ارزوی شخصی شون چیه . من هر چی فکر کردم واقعا نتونستم یه جواب درست و حسابی ای پیدا کنم . فکر می کنم حالا دیگه ارزو کردن هم برام زیاد جالب و هیجان انگیز نیست . خب وقتی به راهی که ازش به اینجا رسیدم فکر می کنم خیلی فراز و نشیبها رو پشت سر گذاشتم فکر می کنم خیلی چیزها که ده یا بیست سال پیش برام ارزو بود حالا فقط قسمتی از خاطراتمه که همیشه همراهمند . برعکس خیلی از دوروبری ها که دنبال یه زندگی بی دردسر و عادی بودند من همیشه سرشار از انرژی بودم و به دنبال هیجانی که هیچوقت تمومی نداشت . برام خطر کردن جذابیت خاصی داشت . رفتن توی کوچه های تاریک زندگی که هیچ اطمینانی به بن بست بودن یا نبودنش نبود . اون موقعها وقتی دخترها دور هم جمع میشدیم خیلی ها عاشق مادر شدن بودن و همون سقف ارام و سایه معروف ... من همیشه متفاوت عاشق سفر و جاده . جاده برام جذابیت داشت چون هیچ وقت منظره های جلوی چشمم یکنواخت نمیشد و هر لحظه تغییر میکرد . سفر را دوست داشتم برای اینکه از یک جا موندن و پوسیدن متنفر بودم . همه قسمتهای سفر هم زیبا نیست در راه ادمهای متفاوتی دیده ام بسی بسیار متفاوت !!! فکرم را عوض کردند و ایده هایم و نگاهم را نسبت به تمام شعرها و شعارهایی که برایم سنبل زندگی بودند . برعکس خیلی هایشان را اگر دیگر هرگز نخواهم دید اما حرفها و رفتارشان بخشی از تجربه های گرانقدر زندگی ام شدند . یک روز یکی شان بهم گفت برو گفتم این یعنی که دیگر نیازی به من نیست . گفت نه تو عادت به سکون نداری تو باید همیشه در راه باشی اینجا برای تو بن بستی بیش نیست تا همه خوابند بار و بندیلت را ببند و برو . گفتم کجا گفت برو . رفتم و خوشحالم از اینکه هرگز بازنگشتم .
من این نیاز را همیشه احساس میکردم که کسی کامل شدن را پیش کش نمی کند برای کامل شدن باید رفت و دید و تجربه کرد . باید با درد ساخت و زندگی کرد تا سخت شد . سختی نه به معنی اب پرتغال نخوردن و بالش پر نداشتن . سختی یعنی اینکه بشه در شرایطی که برایت وحشتناکترین است طاقت بیاری . یعنی کسی اگر خواست نابودت کند بتونی مقاومت کنی . اگر کسی خواست هویتت را بدزدد ان را با چنگ و دندان حفظ کنی . یعنی اینکه وقتی همه خوابند بیدار باشی و برنامه ریزی کنی . یعنی اینکه همیشه یک قدم از دیگران جلو باشی اما خودت را گم نکنی . یعنی قبل از اینکه کلامی به زبان بیاوری عواقبش را بسنجی . یعنی اینکه هر روز با یک تجربه جدید پوست بیندازی .
خیلی ها رفتند دنبال ان سقف امن و سایه معروف و عاقبت مادر شدند . هرگز هم تجربه ای چندان تلخ به سراغشان نیامد . روی یک خط جلو رفتند و هرگز منحرف نشدند .
من به این افتخار می کنم که شجاعت خطر کردن را داشتم . من به تمام خاطراتم افتخار می کنم . مثل سربازی که پایش را در جنگ از دست داده و با مدالهایش زندگی می کند . مدالهایی که هرکدامشان صدای انفجاری را به یادش می اورد و او در بسیاری از انها جان سالم به در برده .
حالا دیگر ارزویی ندارم . باز هم گاهی سفر می کنم ...

|


این دو روز گذشته رو خونه دوستامون مهمون بودم . خیلی خوبه که هر وقت میرم خونه شون بدون دغدغه درست کردن شام و نهار می شینم جلوی کامپیوترشون و وبلاگهای دلخواهم رو با حوصله می خونم گاهی موزیکشون رو گوش می کنم و گاهی به ارکایوزیشون (بایگانی) سر می زنم . گاهی هم به دنبال لینکهاشون سر از وبلاگهایی در می ارم که تا حالا ندیدمشون .

اینجا هوا سرد شده . توی جاده هم برگ درختها زرد و نارنجی شده بود . قیافه من از این روزها به بعد خیلی دیدنی میشه . چون توی خونه پتوی چهار خونه زرشکی ام رو می اندازم روی دوشم و وقتی که خیلی سردم بشه می گذارمش روی سرم . البته خیلی ها در هوای مشابه اونی که من میگم سرد خیلی احساس خوبی دارند و اصلا هم سردشون نیست . خدا رو شکر می کنم که هم اینجا و هم انجا و هم موقعی که دانشجو بودم همیشه در کنار دریا زندگی می کردم چون می دونم که اصلا نمی تونم هوای سرد رو تحمل کنم اصلا نمی دونم چطور میشه ادم بتونه یه جایی زندگی کنه که فقط یکی دو ماه هوای بهاری و تابستونی داشته باشه . اما راستش مردم توی هوای سرد خیلی سالمتر و جوانتر می مونن .

من با یه خانومی اشنا شدم که اهل سیبری روسیه است و من تا همین چند روز پیش هم روم نمیشد ازش بپرسم چند سالشه . اما اتفاقا داشتیم در مورد بچه صحبت می کردیم گفت که خیلی دوست داشت که یه بچه دیگه هم داشت اما دیگه الان ازش گذشته . من هم از موقعیت استفاده کردم پرسیدم مگه چند سالشه . گفت چهل و سه سال !
اصلا باورم نمیشد . راستی
عکسش رو دارم می تونید ببینیدش .

خیلی خانوم خوبیه . برام تعریف کرد که از طریق کامپیوتر با یه اقایی در این قیاس ابادی که ما زندگی می کنیم اشنا شده و خلاصه چند سالیه که ازدواج کرده و امده اینجا . یه پسر دوازده ساله هم داره که مال ازدواج اولشه و الان سه تایی با هم زندگی می کنند . جالبه که بعضی از
نقاشی های منو که دید می گفت اینها انگار از شهر و کشور اون کشیده شده . دیگه بهش نگفتم که بیشتر مدلهای نقاشی من از نقاشهای روسی است ترسیدم لوس بشه . اما هر کاری کردم نتونستم یکی از نقاشی هامو بهش قالب کنم . :))
خلاصه همین دیگه . الان دیگه برگشتم خونه مون . راستی راستی که هیچ کجا خونه ادم نمیشه ...

|


ایا میشود فریاد و درد یک دختر سیزده ساله را که پیچیده در پارچه ای حفر می کنند و به سویش سنگ می اندازند نادیده گرفت .
ژیلا فقط 13 سال دارد .
لطفا برای نجات جان او کاری کنید ...
چقدر این زندگی وحشتناک شده . گاهی فکر می کنم در یک تونل وحشت حرکت می کنم و هر لحظه چیزی وحشتناک می بینم که نمی تونم باور کنم واقعی است .

|


شادی شاعرانه به ابطحی پیشنهاد کرده که کاندید ریاست جمهوری بشه . اگر این کار رو بکنه من حاضرم تا واشنگتن برم تا در سفارت ایران بهش رای بدم . اگر رقیب هاشمی رفسنجانی باشه که دیگه حتما می رم . من از زمان ریاست جمهوری رفسنجانی فقط قیافه کریهش به یادم مونده وقتی که تو خلاصه خبرها خبر افتتاح یک پروژه رو نشون می داد و از ایشون هم وسط ناکجا اباد کلنگ به دست فیلم برداری میشد . فکر کنم به همین مناسبت ها بود که
صنف کلنگ سازان اعلام کرد که اگر هاشمی رفسنجانی کاندید رییس جمهوری شود حتما به او رای می دهد . اما خاتمی حتی در مصرف کلنگ هم صرفه جویی کرد .

***
باورم نمیشد اما حقیقت داره . امروز گزارشی رو دیدم که در پنجاه ایالت موجود بنده در اونی زندگی می کنم که میزان تصادفاتش از همه بیشتره . و در این ایالت محترم در شهری زندگی می کنم که میزان تصادفاتش از بقیه شهرهاش بیشتره و در این شهر دقیقا در خیابونی زندگی می کنم که میزان تصادفاتش از بقیه جای شهر بیشتره . حالا فقط باید پولهامو جمع کنم واسه خرید یک تابوت مشکی براق که خراطی شده هم باشه نگران بقیه چیزها نیستم خودش انگارفراهم میشه ...
***
تقریبا کمتر از یکسال قبل همسرم تصمیم گرفت که دوستان قدیمی دوره هنرستانش رو پیدا کنه . دو تاشون رو البته چند سال پیش خیلی اتفاقی پیدا کرده بود اما حالا شدن ده نفر . دیروز هم یکی دیگه رو پیدا کرد و براش ایمیل داد و اونهم خیلی سریع جواب ایمیل رو داد . جالبه حالا شده فیلمبردار و حسابی معروف شده . برای همین به راحتی سایتش رو پیدا کردیم و عکسش رو دیدیم و کلی ذوق زده شدیم . همه شون توی ایران هستند غیر از یکی شون . بعد یکی ازاونهایی که ایرانه بقیه ها رو دعوت کرد و یه عکس دسته جمعی گرفتند و برامون ایمیل کردند . خب سالهای زیادی از دوران تحصیلشون گذشته خیلی تغییر کردند . واقعا پروژه جالبیه ها . فقط یادتون باشه اولش یه کلنگ بزنید .(برمی گرده به قسمت اول پست )!!

|

امروز چگونه گذشت


بگذارین اول توضیح بدم که من به شدت علاقمند به خرید کیف هستم . هرچقدر در خرید کفش کوتاهی می کنم تا اونجایی که همسرم رو عصبانی نکنم در خرید کیف کوتاهی نمی کنم . اینو داشته باشید.
امروز با ارزشترین مدرک زندگی ام رو گم کردم . اولش باخونسردی فایلها رو گشتم . بعد کشوها رو نگاه کردم . کم کم دلم شور زد رفتم سراغ کمد . اما نبود ! گیج شده بودم باورم نمیشد که گم شده باشه . تقریبا همه جای خونه رو گشتم . بعد نشستم چند قطره اشک ریختم که چه خاکی به سرم کنم . دوباره شروع کردم به گشتن ... جالبه که همینطور که میگشتم خونه رو هم مرتب می کردم ...
صدای در امد و من هم بغضم ترکید ... اولش یه کم با هم گشتیم بعد که خسته شد گفت : می دونی اصلا نگران نباش زنگ می زنیم میگیم برات یکی دیگه بفرستند . توضیح داد که کار سختی نیست و اصلا جای نگرانی نیست .
یه کم خیالم راحت شد . نهار که می خوردیم یادم افتاد اخرین بار برای ثبت نام در جایی گذاشته بودمش توی یکی از کیفهام که خیلی وقته ازش استفاده نمی کنم .
تازه اون موقع صدای غرغر شروع شد ... خسته شدم از دست این همه کیفهای تو . نصف کمد رو گرفته . خودت هم گیج شدی نمیدونی چی رو توی کدومش می گذاری ...
من هم با خنده : موضوع کیف یه چیز دیگه است اصلا ربطی به این قضیه نداره ضمنا وقتی غذا می خوری عصبانی نشو زخم معده میگیری من حوصله مریضی ندارم .
یه چیزی هم بدهکار شدیم ! اصلا می دونی خیلی وقته تنبیه نشدی باید فردا قرمه سبزی درست کنی .
باشه قبوله !

***
بی بی سی با دی جی مریم مصاحبه می کند . او اولین دختری است در ایران که تکنو می خواند و می رقصد . نمونه اهنگهایش را هم
می توانید بشنوید ...
من اتفاقی فهمیدم که تجارت خونه زیتون کجاست .!


|


از همه دوستانی که در مورد پستهای قبلی نظر دادند یک دنیا متشکرم .
دختربس نوشته که انگار هر چقدر بیشتر در این مورد صحبت میشه کمتر به نتیجه می رسیم .
و فکر کن که چه انتظاری میشه داشت از دوتا پست این وبلاگ فکستنی من در مورد موضوعی به این مهمی و چطور میشه فکر و ایده ها رو جمع بندی کرد و به نتیجه قطعی ای رسید و نسخه ازدواج سالم را برای همه نوشت ...
وبلاگ همسر دوم بهانه ای شد برای شروع این نوشته ها . پایه بحث را بر این گذاشتم که در مورد ازدواج سنتی و سکس حرفی زده نشه .
1 - ازدواج یک امر الهی است که باید به ان عمل شود
2- باید به قلب مراجعه شود .
3- وقتی ازدواج انجام گیرد که تفاوتی بین دوره مجردی و تاهل احساس نشود
4- وقتی که احساس کردید دیگر رویاپردازی نمی کنید و توانایی درک متقابل و ایجاد تفاهم را دارید
5- وقتی که احساس کرد می خواد دوباره متولد بشه
اینها خلاصه فشرده ای از نظرها بود .
این دم اخر هم لیلا جان حرفهای مفیدی زد . من با اون قسمتش که نوشت نظرها نپخته بوده مخالم . چه میشه کرد تجربه های پخته یا نپخته یه عالمه ادم توی این دنیا هستند که با همین نظرها تصمیم به ازدواج میگیرند وبعد از چند سال معمولا اینطور در مورد ازدواجشون شروع به حرف زدن می کنند . ان چیزی که انتظار داشتم نشد خیلی سختی کشیدم و خیلی چیزها رو تحمل کردم اما خب الان احساس رضایت دارم . و یا میگن متاسفانه هنوزم در حال تحمل کردن هستم !
خلاصه باید یکجوری این جریان تحمیل و تحمل را تا حدی قبل از ازدواج بهش واقف بود . شاید بشه با تصمیم گیری درست کنترلش کرد .
چرا خیلی ها از ازدواج میترسند . چون از تصمیمی که میگیرند اطمینان ندارند . همسر دوم قصه اش را می نویسد چون نمیداند که ایا کاری که می کند درست است یا نه . خیلی ها چیزی از تعهد نمی دانند همانطور که زن اشفته در وبلاگش پابندی ای به تعهدش ندارد . چرا همانطور که ما به وبلاگ خانومهای مطلقه و گاها پدران مجرد سر می زنیم و انها را می خوانیم به این فکر نمی کنیم که باید وبلاگی ها را تشویق کنیم بیشتر روی موضوع ازدواج حساسیت داشته باشند . تصمیمات عاقلانه و به دور از احساسات بگیرند و هزار و یک تجربه که میشود در روشن تر کردن این مسیر کمکشان کند .
فکر نمی کنم که پست بعدی را در این مورد بنویسم . اما با توجه به مجموعه جوان وبلاگ نویسها و جامعه وسیع زن ها و مردهایی که به دلایل مختلف از همسرانشان جدا شده اند به نظرم باید راهی پیدا کرد ...
راستی این خط های زیبای دو پست قبلی کار من نیست . از جایی کپی کردم و اینجا گذاشتم . اما از زبان ما سخن می گوید ...
این ها را وقتی به همسرم نشان دادم خیلی خوشش امد . در وبلاگم گذاشتم و تقدیمش کردم . گفتن ندارد اما او بهترینی است که من قلبا و عقلا دوستش دارم . پنج سال از ازدواج ما می گذرد و من به جرات می گم که در این مدت حتی دقیقه ای احساس پشیمانی نکردم . اما باید این رو هم اضافه کنم که روی کلمه درد عشق و زهر هجر هم باید عمیقا تامل کرد !!... برای همه ارزوی سلامتی و خوشبختی دارم .
پایدار باشید



|


خب انگار مطلب قبلی برای دوستان جذابیت نداشته . به خاطر اینکه خیلی ها امدند و دلشان نخواست که در موردش چیزی بگن . این درست همون چیزی است که من در جمله اول پست قبلی نوشتم که گفتن بعضی چیزها جرات می خواد نه از ان جهت که ادم از کسی بترسه بلکه از ان جهت که ادم انگار نمی خواد قلبا ان چیزی رو که حس می کنه به زبون بیاره . به نوعی فکر می کنم ادمها هنوز دچار رودروایسی هستند. اگرچه خیلی دوست داشتم در این مورد بحث هدفداری بشه اما فعلا نظر خودم رو می نویسم .

شاید لازمه که برای فهمیدن حساسیت این مسایل باز هم زمان بگذره و باز هم تجربه ها به سختی به دست بیاد.
سوال این بود که چطور میشه مرز بین حس مجرد بودن و متاهل شدن را تعریف کرد . یعنی ادمها باید به چه مرحله ای برسند که فکر کنند دیگه باید متاهل بشن . خوب اگر بحث مسایل شرعی اش را کنار بگذاریم و فکر کنیم که در یک ساختار سنتی هم زندگی نمی کنیم این مرز رو کجا می بینیم . اسمون عزیز نوشته که ادم اول باید تکامل فکری و فیزیکی و مالی داشته باشه . ادمها که هیچوقت تکمیل نمی شوند ضمن اینکه انهایی که تصمیم میگیرند ازدواج کنند همیشه فکر می کنند که تکمیلند اما بعدا می فهمند که اینطور نیست . خب تکامل مالی را می شود کاریش کرد همینطور تکامل فیزیکی و اما تکامل فکری اصل مطلب است که همیشه مشکل افرین است .
شاید به نظرتون خیلی مسخره بیاد اما به نظر من یکی از اصلی ترین کارهایی که میشه برای این تکامل فکری انجام داد مسافرت است . به نظر من ادمها برای تکمیل شدن باید تا می تونند ادمهای متفاوت ببینند . ادمهای متفاوت یعنی با کسی که نمی شناسیمش در هر مورد که دوست داریم صحبت کنیم و نظرش را بدونیم (مثلا دراتوبوس). باید بدونیم در یک مورد بسیار بدیهی از نظر ما دیگران چطور فکر میکنند . چه تجربه ای دارند . ازچه کلماتی برای بیان احساسشون استفاده می کنند چطور منطقی می اورند و الی اخر ...
دیگه اینکه فکر می کنم ادمها برای تکامل فکری باید با هر نوع سنی در ارتباط باشند . هم مسن ترین هایی که به نظرت خسته کننده هستند و هم جوانترین هایی که به نظرت اصلا ما را نمی فهمند . باید قادر باشیم که باهاشون ارتباط برقرار کنیم . مثلا باید تمرین کنیم که بتونیم موضوع مشترک مورد علاقه ای را برای ارتباط با انها پیدا کنیم در واقع تمرین کنیم میزان تحملمون را بالا می بریم .
از کارهای دیگه که میشه کرد اینه که باید غرور و خودخواهی را کنار بگذاریم و بدونیم همه ادمها همیشه برای کاری مفیدند . پس باید بتونیم راهی برای داشتن و نگه داشتنشان پیدا کنیم .
از کارهای مفید دیگه اینه که دست از سر قصه های عاشقانه هندی برداریم وواقع بین باشیم .
اگه همه اینها را تمرین کنیم صد در صد پایه های احساس تکامل و به اشتراک گذاشتن کم کم درما ایجاد میشه . و وقتی که ما انقدر به خودمون مطمین میشیم که می دونیم حداقل از هر ده نفری که باهاشون در ارتباطیم تونستیم با هفت نفرشون ارتباط خوبی برقرار کنی و این یعنی اینکه در دراز مدت میتونیم با هفتاد درصد افرادی را که در اطرافمون هستند به خوبی ارتباط برقرار کنیم . و این یعنی درصد ریسک و خطای در ازدواج تا حدی بسیار زیادی کم شده ...
من همیشه فکر می کنم ادمها اگر چه خیلی خیلی متقاوتند اما موارد مشترک زیادی هم دارند که با شناختنش میشه خیلی از مشکلات را برطرف کرد . مثال واضحش این است که به طور عموم اقایون برای شکمشون خیلی اهمیت قایلند . مثلا کنار امدن با این موضوع خیلی راحت تر از جنگیدن برای تغییر ان است . موافقید؟؟
ادامه دارد ...

|


خیلی دوست دارم که بگم نوشتن بعضی چیزها حتی اگه فرض کنیم که واقعی هم نباشه بازم جرات می خواد .در شجره خانوادگی ما هیچ کسی روانشناس و روانکاو نبوده . اما من خیلی به موردهای روانشناسی و روانکاوی علاقه دارم . ان موقعها هم اگه وقت می کردم برنامه های خانم سیما فردوسی رو نگاه میکردم . چند روز پیش به واسطه لینک زیتون وصل شدم به وبلاگی که موضوعش اگرچه برام جذابیت داشت اما دلیلش خود وبلاگ نبود بلکه ان چیزهایی بود که بعد از خوندنش به ذهنم رسید .
موضوع وبلاگ خیلی خلاصه تصویری از یک دختر مجرد است که می خواهد همسر رسمی مردی باشد که در شرف جدایی از زن و در واقع مادر فرزندش می باشد . زن متهم به مشکلات روانی است و مرد دو سالی است که جدا از او زندگی می کند اما هنوز قانونا و شرعا از او جدا نشده . نویسنده وبلاگ از ویزیتورها در مورد تصمیمی که دارد نظرخواهی می کند . او در اخرین پستش لینکی به وبلاگی دیگر داده که نویسنده ان وبلاگ هم زن اشفته است که فرزندی دو ساله دارد . او همزمان با تاهلش دوست پسری دارد که به شدت دلبسته اش می باشد . به خاطر او یکبار خودکشی و یکبار از خانه فرار میکند و یکبار هم از همسرش طلاق میگیرد اما دوباره پشیمان شده و به زندگی اش در کنار همسرش ادامه می دهد اما کماکان با دوست پسرش در ارتباط است .
خب اگر درصد خیالی بودن نوشته ها را صفر تصور کنیم ! و با توجه به مشکلات مشابه فراوان و در صد بالای جدایی ها و اینکه همسران مجرد (بعد از جدایی) باید چگونه زندگی ای را انتخاب کنند وبا توجه به اینکه بیشتر وبلاگ نویسهای ما در سنین جوانی هستند خیلی خوبه اگه بشه در این مورد حرف زد . من مطمینم که این بحث برای خیلی ها مفید خواهد بود .
مثلا می تونیم اول برای این موضوع نظر بدیم که چه اتفاقی می افتد که ما تصور می کنیم امادگی جدایی از دوره مجردی را داشته و قادریم وارد دوره تاهل بشویم وبعد تصمیم میگیریم که ازدواج کنیم ؟ و اگر ازدواج کرده اید تجربه تان را در اختیارمان قرار دهید؟
راستش مطرح کردن این موضوع کمی دردسر افرین است اما خب من ریسک میکنم . ببینم چی میشه !!!

|


از یکی پرسیدن میدونی ایران در تصادفات رانندگی مقام اول رو داره . گفت : چشم ندارین ببینین ما توی یه چیزی اول شده باشیم !
همین یکی دو روز پیش جلوی در دانشگاه گیلان یه دختر خانوم دانشجو تصادف کرده و فوت میکنه . راستش از جزییات خبر چیزی نمی دونم اما گویا برای همین قضیه دانشجوهای دانشگاه گیلان خواسته اند اعتراض یا تحصن کنند که قبل از ان خانواده هاشون تهدید شدن که از اینکار جلوگیری بشه . مملکت گل و بلبل !
#
خیلی ناراحت شدم وقتی شنیدم که پدر و برادر یکی از زندانی های سیاسی ایران به نام امیرعباس فخراور تصادف کردند و پدر این زندانی در بند متاسفانه فوت کرد و برادرش هم در بیمارستان بستری است . من چند وقت پیش در فیلم کوتاهی که از این زندانی و مادرش گرفته شده بود و از تلویزیون پخش شد شناختمش . خلاصه اینکه انگار برای اینکه در مراسم بعد از تدفین بتونه شرکت کنه مجبور شده چهارصد میلیون تومان وثیقه بگذاره ... واقعا ناراحت کننده است .
##
چند روز پیش هم به یکی از بستگان تبریک قبولی کنکور دخترش رو می گفتم . خیلی ناراحت بود . میگفت که می خوان دانشجوها رو ببرن اردو (مشهد) خیلی دلش شور میزنه که نکنه اتفاقی برای دخترش بیفته . اون حادثه کشته شدن دانشجوهای اردوی سیاحتی زیارتی رو که یادتونه . خیلی ها گفتن که عمدی بوده چون همه شون جز نخبه ها و تیزهوشها بودن . اون موقع که باورم نشد اما بعدا که دیدم هر مهره ای که واسه دولت مضره با یه تصادف ساختگی کشته میشه فکر کردم نباید روی ناباوری هام پافشاری کنم ...
###
موضوع رو عوض کنیم ...
یه رژیم غذایی خوب رو همون شب یکی از دوستامون برام توضیح داد که خودش به همین روش بیست پوند وزن کم کرده بود .
گفت که باید بین شش تا هشت وعده غذایی در روز را روی ساعت تنظیم کنم . یعنی یا هر چهار ساعت یکبار یا هر سه ساعت یکبار یک وعده غذا بخورم . باید چهار یا پنج وعده غذایی صرفا میوه باشه . مثلا در روز یک سیب . یک موز . یک خوشه انگور الی اخر . از هیچ میوه ای هم در روز تکراری خورده نشه . بقیه وعده ها باید سالاد باشه و مرغ پخته . یا تخم مرغ پخته و سالاد . یا یک تکه نون برشته با پنیرو سالاد .
البته خیلی برام توضیح داد . من خلاصه اش کردم . از دیروز شروع کردم به رعایت کردن . هر وقت به نتیجه مورد نظر رسیدم حتما در وبلاگم اعلام می کنم . این رژیم هر بدی داشته باشه از نخوردن بهتره !!

|




من از دیروز که رفتم واسه خودم خرید و هیچ لباس مناسبی پیدا نکردم خیلی افسرده شدم و واقعا تصمیم گرفتم که رژیم بگیرم لااقل یه کم لاغر بشم به همین مناسبت که مصادف شده با نیمه شعبان امروز از صبح یک دونه موز خوردم و بس . حالا ساعت سه بعد از ظهره دارم ضعف می ارم . از یه طرف دارم سر درد میگیرم از طرف دیگه میگم خوب لاغر شدن این چیزها رو هم داره . البته دلم رو هم خوش کردم به شام که خونه یکی از دوستامون دعوتیم . به نظرم تنها راه لاغر شدن اینه که به در یخچال یه قفل بزنم و کلیدش رو هم بندازم تو چاه !!
اون روزها که خیلی وقت ازش گذشته و من میخواستم بیام اینطرف اب یکی از دوستامون سفارش کرد که اگه میشه یه تقویم سررسید براش بیارم . من هم اطاعت کردم و یکی از اون کاملترینهاش براش خریدم . از اون موقع داستانها داریم . این دوست ما هر وقت کارت تلفن مفتی گیرش می اد زنگ می زنه به این اداره ها و سازمانهای دولتی تهران و بهشون میگه که چرا شرشون رو کم نمی کنن . یه دفعه زنگ زده بود مجلس و گفته بود که لطفا به نماینده ها بگید که دهنتون صافه :)) صد دفعه زنگ زده بیت رهبری و دفتر ریاست جمهوری . هر وقت هم که ما رو می بینه میگه دستتون درد نکنه و کلی از شاهکارهای تلفنی اش حرف می زنه . جدیدا میگه زنگ زده بوده به منکرات تهران و گفته که چه خبر از فایزه هاشمی ؟ خلاصه طرف هم مثل اینکه ادم شوخی بوده کلی با هم بگو و بخند کردن . من اوایل که میگفت چه چیزهایی میگه چون تازه از اونجا امده بودم و هنوز اون حالت ترس ناخوداگاه رو داشتم همیشه لبهامو گاز میگرفتم و بقیه ها از این حالت من خنده شون میگرفت اما حالا دیگه عادت کردم . امشب هم که ببینمشون حتما باید بازم از این شیرین کاری ها بشنویم .
خب دیشب هم که اقایون کاندیدای ریاست جمهوری امریکا به سلامتی کارشون رو به نحو احسنت انجام دادند و هر دو یک ساعت و نیم BS تحویل مردم دادند خوب بعد از چهار سال مردم به گفته های بوش که عادت کردند اما خوب بی اس های کری براشون جدید بود و برای همین خیلی احساس کردند که دموکراتها پیشی گرفتند . راستش من نمی دونم این مردم ساده دل که از کری طرفداری می کنند نمی دونند که اگه ایشون انتخاب بشه چه بلایی قراره سر کمپانی هایی طرف قرارداد که در عراق هستند می اد . نمی دونند که وضعیت استاکها چی میشه . ایا می دونند که بازم مالیاتها بالا می ره . اصلا چطور کری می خواد امریکایی ها رو از سر چاههای نفت عراق برگردونه . به هزار و یک دلیل دیگه مطمین باشین که اینهایی که پلاکارد کری رو تو دستشون می گیرند اینده امریکا رو تعیین نمی کنند اونهایی بوش رو دوباره رییس جمهور می کنند که وقتی که امریکایی ها خوابیدن دارن نقشه ده سال اینده امریکا رو طراحی می کنند .
راستی دیشب بعد ازتمام شدن مناظره خانوم کری چنان بوس ابداری از کری گرفت که فکر می کنم توی ماه عسلش همچین کاری نکرده بود . جدا که زن کری به نظر خیلی ها که من شنیدم عامل پس رونده ای برای کری داشته . واسه همین هم این اواخر کمتر کنار شوهرش افتابی شده ...
حالا بگذریم از این حرفها . واقعا گرسنه ام شده . چی کارکنم !

|

About me

Email

    1ghatreh[at]Gmail[dot]com

Links