یک قطره ...

با اسم کيجا به دنيا آمد . چون کسی معنای کيجا را نمی دانست قطره ای از دريا شد . قطره ماند اما دريا نشد ...





E-mail this post



Remember me (?)



All personal information that you provide here will be governed by the Privacy Policy of Blogger.com. More...



به نظر من تحمل خانومهای خیلی مسن یعنی انهایی که حدود هشتاد سال دارند کمی سخته . برای اینکه در مورد همه چیز اظهار نظر می کنند انهم با مقیاسهایی که اصلا با زندگی الانه جور در نمی اد . اما راستش من واقعا از افکار و رفتار مادر شوهرم همیشه شگفت زده هستم . اون کاملا متفاوت با همسن وسالهای خودشه . و وقتی از گذشته هم گاهی تعریف می کنه می بینم که در همه دوره های زندگی اش متفاوت بوده . او حدودا هشتاد سالشه و فرزند اول خانواده بوده و جز اولین دخترهایی است که در تهران به مدرسه رفتند وقتی که تهران فقط دو دبستان دخترانه داشت . وقتی هنوز دوره دبستان را تمام نکرده بود پدرش عاشق دختری میشود و مادر او را ترک می کند . او و مادرش و مادر بزرگش مسوولیت چهار فرزند بعدی را به عهده داشتند . خاطرات زیبایی از خانه قدیمی ای دارد که حالا دیگر وجود ندارد . به او پیشنهاد کردم که از زندگی اش داستانی بنویسد خندید و گفت چیز خیلی جالبی از اب در نمیاید !
وقتی دبستان را تمام می کند با ارزوی مستقل زندگی کردن به دور از چشم مادرش دنبال کار میگردد . به قول خودش نسبت به دختران همسن و سالش خیلی زودتر بزرگ شده بود . تمام دوره نوجوانی اش را با مادر سنتی و مذهبی اش کلنجار رفته بود وقتی هفده ساله شد تصمیم گرفت که مسیحی شود و وقتی به کلیسا مراجعه کرد کشیشی به او گفت که بهتر است بیشتر مطالعه کند و وقتی هجده ساله شد تصمیم بگیرد . وقتی دیپلمش را گرفت بدون تردید وارد اموزش و پرورش شد و سالهای زیادی در کنار تدریس در مدارس به سواد اموزی بزرگسالان پرداخت . وقتی که ازدواج کرد هنوز با مادر و مادربزرگش زندگی می کرد . فرزندانش را با کمک انها بزرگ کرد چون زمان زیادی را در خانه نمی گذراند . همیشه بلند پرواز بود و عاشق متفاوت بودن . از عکسهایی که از او دیدم برای دوره خودش بسیار شیک پوش بود . دوستان زیادی را نام می برد که همه شان بعدها بسیار معروف شدند . بیشترشان سر از هنرپیشگی و خواننده گی در اوردند . خاطراتش از ازدواج های محمد رضاشاه و ملکه ها بسیارشنیدنی است . وقتی چهل ساله شد خودش را بازنشسته کرد چون فکر میکرد که دو برابر طول خدمتش کارکرده . خسته بود از عمری مسوولیت و کار . می خواست که بعد از ان زن خانه شود اما ...
پنج سال بعد مجبور شد که از همسرش جدا شود . فرزندانش با او ماندند چون فداکاری های او را می ستودند . اما او دل شکسته بود . شش ماه در خانه را به روی هیچ کس باز نکرد . به قول خودش در ان شش ماه فقط فکر کرد و برای اینده اش برنامه ریزی کرد تا تحولی در زندگی اش ایجاد شد . سی سال پیش تصمیم گرفت که فرزند اولش را برای تحصیل به خارج بفرستد و پنج سال بعد از ان خانه و زندگی اش را فروخت ومصادف با سالهای انقلاب با بقیه فرزندانش به امریکا امد . او در حالی اقدام به مهاجرت کرد که حتی کلمه ای انگلیسی بلد نبود . خانه ای اجاره کرد بچه ها را به مدرسه فرستاد و در سرزمینی ناشناخته زندگی را از صفر شروع کرد . او پنجاه و پنج ساله بود !
به خاطراتش در امریکا که می رسد گریه اش میگیرد . می گوید اگر خواب می دیدم که چه اتفاقی برایم می افتد هرگز از ایران بیرون نمی امدم . برای اینکه بتواند اقامت قانونی داشته باشد بسیار تلاش کرده بود . به طور غیر قانونی کار می کرد و روزها و ماهها را با دلشوره میگذراند . باز هم اما بسیار شیک پوش بود و خوش تیپ . هرگز دوباره ازدواج نکرد و الان هم اپارتمان مستقل خودش را دارد . روحیه اش ستودنی است . هرگز قوز نمی کند از عصا متنفر است . سی دی های خوانندگان جدید را می خرد و هلن را از میان انها خیلی دوست دارد . حالا هم حتی خیلی مسافرت می کند اما در طول این بیست و پنج سال هرگز به ایران نرفته . می گوید که دوست ندارد خاطراتش سیاه و چرکین شوند دوست دارد همیشه ایران را همانطور که دیده مجسم کند .
راستی کامپیوتر هم دارد من خودم یادش دادم که چطور می تواند ازرادیوها و تلویزیونهای لس انجلسی را از طریق اینترنت استفاده کند . هر روز یک ساعت پیاده روی می کند . کتاب طب الکبیر را از خودش دور نمی کند . عاشق جدول روزنامه هاست. باید اعتراف کنم که افکارش در مورد خیلی چیزها بسیار امروزی تر از فکر من است . بارها به من میگه که خرید ظرف و ظروف اشپزخانه و وسایل خانه در حد نیاز کافی است . هر چقدر پول داری صرف مسافرت کن . دنیا ارزش دیدن را دارد . خودش هم به خیلی از کشورها مسافرت کرده تقریبا همه اروپا را دیده و البته کشورهای معروف اسیایی را هم همینطور ... راستی تا یادم نرفته بگم که او در سال هزار وسیصد و چهل و پنج بینی اش را عمل زیبایی کرده بود وقتی که من هنوز به دنیا نیامده بودم !
چند تا از نصایحش را اینجا می نویسم :
درست فکر کن و اطمینان داشته باش که درست عمل می کنی .
هر روز یک سیب بخور و دستها و صورتت را با لیمو ترش تمیز کن و بعد از یک ربع بشور .
سعی کن کتاب کمدی بخونی کانال کمدی تلویزیون را نگاه کنی و همیشه سعی کن بخندی . (او عاشق لوسی است و کلکسیونش را هم دارد)
...


About me

Email

    1ghatreh[at]Gmail[dot]com

Links