یک قطره ...

با اسم کيجا به دنيا آمد . چون کسی معنای کيجا را نمی دانست قطره ای از دريا شد . قطره ماند اما دريا نشد ...





اين روزها بازار رفت و امد به وطن خيلی داغ شده چند تا از ايرانی ها بعد از چندين سال تصميم گرفتن که برن وطن . اونهم با فاصله چهار پنج روز از هم ، پرواز دارند . از اون طرف هم خيلی از پدر و مادرها امدن اينجا . چند روز پيش توی يه مهمونی با خانومی نسبتا ميانسال که تازه چند روزی بود از ايران امده بود (برای ويزيت نه برای اقامت ) صحبت می کردم . برام جالب بود که خيلی از چيزهايی رو برامون می گفت که من توی وبلاگ زيتون و البته خيلی از وبلاگهای ديگه خونده بودم . از من پرسيد چند ساله که از ايران امدی گفتم يه کم بيشتر از سه سال .
گفت که تهران با سه سال پيش قابل مقايسه نيست خيلی عوض شده . پر از برج های قشنگ و ساختمونهای نوساز شده . مردم ديگه توی خونه های قديمی عمرشون رو تلف نمی کنند . چند تا بزرگراه ساخته شده و مردم هم تیپ لباس پوشيدنهاشون خيلی عوض شده . همه رنگهای روشن می پوشن و حسابی ارايش می کنند . ديگه کسی وقتش رو با کانالهای فارسی ماهواره تلف نمی کنه ... و انقدر از شمال و جنوب (کيش) تعريف کرد که همه مهمونها به شوخی يا جدی تصميم گرفتن که در اولين فرصت يه سری به وطن بزنن . می دونيد من معمولا توی اين نوع جمعها که بيشترشون هم سنشون از من بيشتره دوست ندارم بپرم وسط مجلس و مثلا از گاردهای خيابونها حرف بزنم و يا از اعدام فلانی و حکم جلب بساری و بستن روزنامه ها و تجمع در فلان جا و غيره و ذاله ... يعنی راستش فکر می کنم حالا که من يه جای دور از اون مملکت زندگی می کنم ديگه زياد حق ندارم اظهار نظر کنم که اقا يا خانوم شما دارين کاملا اشتباه می کنيد و اين برجهای قشنگ و لباسهای رنگی ملاک خوبی برای جلب توجه ايرانی های خارج از کشور نيست .
خلاصه يه نيم ساعت بعد موضوع بحث عوض شد و قبله برگشت سمت امريکا و اينکه مردم در اينجا چطوری زندگی می کنن و طرز فکرشون چطوريه و تا چه حدی ازادی دارند . اون وقت بود ايشون که تنها يک هفته از ايران تشريف اورده بودند اينجا شروع کردن به داد سخن دادن که اينجا مردم خيلی طبقه بندی شده هستند هيچکس به هيچکس احترام نمی گذاره مثلا سفيدها دوست ندارند مثل سياهها لباس بپوشن يا سياهها از رفتار سفيدها ايراد ميگيرند بعضی ها ميگن نارنجی رنگ اسپنيشها است و بحث لهجه جنوبی و شمالی و تبعیض نژادی هم هيچ وقت تمومی نداره . اما توی ايران مردم اصلا اينطوری نيستند !!!!مردم اينجا مثل گاو غذا می خورن و از زنهای خوشگل برای تجارت استفاده می کنند . دانشجوهای اينجا وقتی فارغ التحصيل ميشن به اندازه نصف دانشجوهای ايران سواد ندارند !خب بازم من فکر کردم اين بنده خدا از اون سر دنيا بلند شده امده اينجا ما چه اعتراضی به حرفهاش بکنيم اخه . ايشون بعد از چند هفته مجبوره دوباره برگرده بره سر خونه و زندگيش و ما هم اگه حرفی بزنيم و نزنيم با توجه به سن و سالشون نه تاثيری توی افکارشون داره و نه توی زندگی شون . خلاصه بازم خفه شديم !
بعد از ايشون پرسيدن چرا اينقدر زود برميگردين ايران . گفتند چون دخترشون ازمون کنکور دادن و نتايج کنکور هنوز نيومده می خوان موقع اعلام نتايج اونجا باشن . البته منظورشون نتايج دانشگاه ازاد بود . يکی پرسيد خوب اگه هم قبول بشه ميره دانشگاه ديگه به شما کاری نداره . جواب دادند اوا مگه ميشه من دخترم بيست و پنج سالشه بدون من تا حالا از تهران بيرون نرفته اگه شهرستان قبول بشه من بايد ببرمش براش خونه و امکانات تهيه کنم . اخه دخترهای اونجا که مثل اينجا ولنگار نيستند که از هجده سالگی برن دنبال کارشون . بچه من بچه خانواده است ... و داستان همچنان ادامه داشت ...
بعضی وقتها اينجور چيزها خيلی خوبه واسه من که اون قسمت از مغزم که بايد دچار فراموشی نشه و ميشه . دوباره يه چيزهايی يادش بياد ... راستي راستی که ادم اينجا هر روز به اندازه يک ماه توی وطن بزرگ ميشه . ميگين نه ؟ باشه ، هر چی شما بگين !!!

|




امروز هم رفتم کلاس . تقریبا تا کلاس ده دقیقه ای باید پیاده روی کنم توی مسیر جوانها با لباسها و مدلهای مو مختلف از جلوم رد میشدن . بعضی هاشون از پارکینگ تا در کلاس رو با اسکیت برد می رن . بعضی ها با لباس راحتی و کتونی و موهای ژولیده ای که معلومه به زور از خواب بیدار شدن . بعضی ها انقدر وحشتناک ارایش کردن که به سختی میشه چهره واقعیشون رو حدس زد . بیشترشون دوچرخه سوارند چون همون دور و بر خونه های دانشجویی اجاره کردن . بعضی هاشون توی محوطه باز سیگار میکشن یکیشون امروز ساعت نه صبح داشت بستنی می خورد . بیشترشون موهای بلندی دارند وشلوار جین پوشیدن و انقدر ظریف و لاغرند که تا بهشون از نزدیک نگاه نکنی نمی تونی تشخیص بدی دخترند یا پسر . من همیشه ساختمون رو دور می زنم و از پله ها بالا می رم و توی این مسیر ده دقیقه ای همش به این فکر می کنم که حالا دیگه کالج امدن و درس خوندن اصلا برام لطفی نداره . بعد غرق رویاهام میشم . فکر می کنم که ادمها توی هر سنی به چیزی علاقه دارند که لازمه همون سنه . مثلا بچه ها فقط توی یه سن خاصی دوست دارند که اسباب بازی داشته باشن یا فقط توی یه سن خاصیه که دوست دارند با دوچرخه مسیرهای طولانی رو طی کنند . یا توی یه سن خاصی به کوهنوردی گردش دسته جمعی با همسن و سالها و تو سر و کله هم زدن احتیاج دارند . توی یه سن خاصی عاشق میشن از اون عشقهای خانمان برانداز ! توی یه سن خاصی خیلی احساساتشون رقیق میشه و دلشون می خواد همه کس بهشون احترام بگذارند و همه چیز همون طوری باشه که اونها می خوان . بعد که کم کم اون دوران رو می گذرونن اروم اروم بیشتر چیزها حالت عادی به خودش میگیره . ادمها دیگه توی یه سنی زیاد به اینده فکر نمی کنن و با امروزشون اگه خوب بگذره خوشحالند . من الان توی همون مرحله ای هستم که دیگه نه دوچرخه می خوام و نه کوهنوردی و نه گردش دسته جمعی و نه تو سر و کله زدن دوران نوجوونی . دیگه عاشق هم نمیشم و می تونم احساساتم رو تا حد زیادی کنترل کنم . و خیلی چیزهای دیگه اما همه اینها به این معنی نیست که ادم اشباع شده ای هستم . فقط و فقط سن اون دوران را پشت سر گذاشتم بدون انکه مثل همین بچه های جوون کالجی از تمام ارزوها در دوران جوونی اشباع بشم . الان دیگه وقتی اسکیت برد می بینم دلم نمی خواد یکی داشته باشم به این فکر می کنم که ایکاش همه بدونن که توی هر سنی هستند نهایت استفاده رو از لحظاتشون بکنن .
زمان خیلی زود می گذره و هرگز هم برنمی گرده .

|


مادر هم رفت . توی این شش ماه گذشته دو بار رفته بودم دیدنش و هر روز هم یک ساعت تلفنی حرف می زدیم . حالا اما دیگه خیلی دور شده . وقتی تلقنی خداحافظی می کردیم کلی نصحتش کردم که برای حرف مردم انقدر ارزش قایل نباشه که جسم و روحش رو ازار بده . انقدرها هم خودش را مقید به رسوم کاذب خانوادگی و محلی نکنه . انقدر ها هم وقت صرف تلویزیون و رادیو نکنه که افسرده بشه . خلاصه اینکه تا انجایی که می تونستم بهش روحیه دادم که به زودی دوباره همدیگه می بینیم . نگو تمام مدت که بنده سخنرانی می کردم مادر داشته انطرف اروم گریه میکرده . اخرش فهمیدم و انقدر ناراحت شدم که نگو ... اینجور موقعها فکر می کنم خدا را شکر که بچه ندارم حداقل می دونم بعد از کلی زحمت کشیدن واسه بزرگ کردنش منو نمی گذاره بره .
همه شون میگن بچه ها هر کجا خوشبختند زندگی کنند ما هم احساس راحتی می کنیم . اما واقعیتش این نیست . اونها درست توی همون سنی ما رو از دست میدن که لازمه یکی پیششون باشه . نمیگم احتیاج به تر و خشک کردن دارند اما بزرگترین مشکلشون نداشتن یه جفت گوشه برای شنیدن درد دلهاشون .
البته جدا شدن ما هم از انها دلیل بی اعتنایی یا بی اهمیتی بهشون نبوده . این دوری ها از ضررهای دنیایی است که به سرعت به سمت ماشینی شدن می ره . و مهاجرت اجتناب ناپذیره . اینها رو نمی گم که خودم رو اروم کنم . همیشه فکرش مشغولم می کنه . امیدوارم که سلامت برسه و خستگی راه زود از تنش در بره ...

|


ادم وقتی در زادگاهش زندگی می کند تحصیل و کار میکند امر بهش مجتبه میشود که یک انسان نسبتا کاملی است که توانسته از پس خیلی مسوولیتها براید و روی ان خط مستقیم تولد تا مرگ کمتر دچار فراز و فرود شود. خصوصا وقتی که بعضی از کارها را زودتر از موعد به انجام میرساند و یا اینکه در موقعیتهایی قرار میگیرد که دیگران در ارزوی ان پرپر می زنند فکر می کند که باید کمی باد به غبغب بیندازد و کمی تا قسمتی هم به خودش حق میدهد که در مورد همه چیز اظهار نظر کند و گاهی هم در و بری بگوید . اما ! وقتی از ان حوزه استحفاظی بیرون می ایی همه چیز در بوته ازمایش قرار میگیرد و ان توواقعی بدون تعارف و رودروایسی نمایان میشود .
بعد هم که باید به دلخواه یا به اجبار به خودت و دیگران نشان دهی که این توپوشالی نبوده و واقعی بوده پس باید کلی از خودت انعطاف به خرج دهی . کلی حواست را جمع کنی . کلی از اطلاعاتی که از قبل داشته ای استفاده کنی . خیلی جاها تیز بازی در بیاوری . خیلی جاها سیاست به خرج دهی . خیلی وقتها هم شاید لازم یاشد ادم خودش را به نفهمی بزند .
خلاصه اینکه از ان دنیای کاملی که در ان محدوده برایت فراهم شده بود کلی دور افتاده ای . هر چقدر هم که عاقلتر باشی زودتر به ان مرحله برمی گردی و اگر تمام وقت به این فکر باشی که اشکال از ناقص بودن تو نیست و این همه بقیه دنیا هستند که سرشار از اشکالند . می بینی که سالهای سال می گذرد و هیچ چیز در تو عوض نمیشود و هیچ وقت زندگی دلخواه تو بوجود نیامده یا حداقل در خانه ات را نزده و خودش را پیش کش نکرده .
راستش برای همین چیزها ست که بعضی ها بعد از چند سال زندگی در بلاد کفر به وطن برمی گردند . برای اینکه سخت پابند یک سری اخلاقیات و روحیاتند و نمی توانند با تغییرات هر دهه ان را عوض کنند . مثلا همیشه در دهه کودکی هستند و بچه ننه باقی می مانند و یا بعضی ها در دهه جوانی باقی می مانند و همیشه می خواهند همان حماقتهای و بی تجربگی ها و ریسکهای دوره جوانی را بارها و بارها تکرار کنند . بعضی ها دوست دارند در دهه میانسالی باشند و از حس کامل بودن در ان زمان دست بر نمی دارند . دلم برای ان هایی میسوزد که میگویند ما جسما پیر شده ایم اما ذهنمان هنوز جوان است . بعد هم بدون توجه به موقعیت سن و سالشان کارهایی می کنند که غالبا مشکل افرین است . بگذریم ...
دنیا را زیبا ببینیم . سعی کنیم لحظاتمان را با شادی بگذرانیم . عشق بورزیم . به قول عاقلانه هر روز یک موسیقی خوب گوش کنیم . گل بخریم و خانه را روحی تازه ببخشیم . زندگی منتظر ما نمی ماند زندگی همچنان ادامه دارد ...

|


ساعت هفت صبح بود که از هم خداحافظی کردیم گفتم نهار ممکنه بیای ؟ گفت نه فکر کنم دور وبر ساعت چهار بعد از ظهر خونه باشم و با بدرقه من رفت ... یکی دو ساعت بعد حوصله ام سر رفت گفتم برم به کالج شهرمون یه سری بزنم و سر و گوشی اب بدم . اخه من از ان موقع که به این مملکت امدم فقط یک بار انهم درست یک هفته مونده بود به یازده سپتامبر رفتم کلاس زبان و وقتی اون اتفاق افتاد انقدر جو برای خودم و خارجی های میدل ایستی خراب بود که ترجیح دادم همراه با بهانه تنبلی از رفتن به کلاس صرفه نظر کنم حالا که سومین سالگرد قربانیان ان واقعه نزدیک میشه از روی بی کاری تصمیم گرفتم برم ببینم الان وضع کلاسها چطوره . اتفاقا توی ساختمون هم گم شدم چون خیلی خیلی گیج کننده بود همه می گفتند طبقه اول اما توی یه ساختمون گنده همه قسمتهای طبقه اول به هم مربوط نبود و من همش مجبور میشدم از ساختمون بیام بیرون و از یه طرف دیگه برم توی طبقه اول . خلاصه پیداش کردم و رفتم برنامه شون رو دیدم که توی برد زده شده بود . دیدم می تونم برم توی کلاس بشینم . در زدم و خودمو معرفی کردم . غیر از من تقریبا همه مکزیکی بودند . خیلی زود باهاشون دوست شدم و کلی هم بهم خوش گذشت چون همه خیلی در مورد زبان فارسی کنجکاو شده بودند و خلاصه معلمه هم مثل خنگها خواست که من حروف الفبا رو به فارسی و انگلیسی بنویسم روی وایت برد . وای که چقدر مسخره و به قول معروف فان بود !
ساعت دوازده بود که کلاس تموم شد و من هم چون خسته بودم برگشتم سمت خونه . سر راه یادم افتاد که تمبر ندارم و باید کلی بیل بنویسم . بعد از پستخونه رفتم بنزین بزنم . همینطور که سرگرم کنکاش بودم با ماشین پرداخت دیدم یکی میگه : خوشگل ها رو میگیرن . دیدم خیلی غلیظ متلک گفت . ما هم که توی شهرمون انقدر ایرانی نداریم که کسی بخواد به یه بیگانه متلک بگه . برگشتم دیدم ای داد بیداد همسر عزیزمه که اونم امده بنزین بزنه . راستش دلم از خوشحالی قنج رفت . اول از اینکه بعد از سه سال یه نفر بهم متلک گفته . دوما اینکه متن متلک خیلی دلنشین بود . سوما اینکه قرار نبود ما همدیگه رو توی شهر ببینیم . خلاصه با هم رفتیم نهار خوردیم و بعد هم با هم رفتیم یه ساحلی که یکساعت با شهر ما فاصله داشت و تا الان وقت نشده بود برم اونجا . خلاصه اینکه زندگی با تمام خوبی ها و بدی هاش ادامه داره ...

|


یک سایت اطلاعاتی هست که گاهی خیلی سرم را گرم می کنه . شاید قبلا هم در موردش نوشته باشم . میشه ادرس خونه ها رو بهش داد و قیمتشون رو فهمید و یا اینکه میشه اسم یک نفر را بهش داد و لیست خونه و مستغلاتی که دارد استخراج کرد . بعضی از ایرانی های اینجا واقعا لیست بالابلندی دارند و من همیشه خوشحال میشم وقتی می بینم که چقدر رفتار صمیمی و بی تکلفی دارند . اهل ژست و خودنمایی نیستند . مردم را دسته بندی نمی کنند و فقط با افراد خاص رفت و امد نمی کنند . یکی شان که اموالش سر به فلک می کشد و بعد ها فهمدیم یکی از ثروتمندترین های این مرز و بوم است . گاهی هم اسم کمپانی شان را در تلویزیون تبلیغ می کنند . رفتار اینها از همه معمولی تر است و صمیمی تر . یکی دو خانواده ایرانی دیگر هم هستند که لیست اموالشان کمی از این قبلیه کوتاهتر است اما در خور توجه است . انها هم ادمهای خونگرم و خوبی هستند فقط حیف که کمی سنشان بالا است و من زیاد موضوع مشترک برای صحبت پیدا نمی کنم . حالا از ان طرف قضیه هم بگم که توی این سایت مورد علاقه فضولهایی چون من ! میشود درجه خودبزرگ بینی و غلوسازی بعضی ها را سنجید . مثلا انهایی که میگن وقتی به ایران مسافرت می کنند در هر چمدانشان هفت هشت هزار دلار جنس خوابیده و همه اش هم سوغاتی است و ارزو می کنند که میشد بیشتر از چهار چمدان می بردند . وقتی هم که برمی گردند انقدر داستان تعریف می کنند که ادم گاهی فکر می کند هرگز انجا را ندیده .
وقتی سر کار نمی روند می گویند احتیاجی به پول ندارند وقتی سر کار می روند می گویند برای سرگرمی می رویم . همیشه لباسهای زرق و برق دار می پوشند و وقتی غذا می خورند نصفش را در بشقاب اضافه می اورند و مرتب از توازن اندام حرف می زنند .
خلاصه اینکه ادم می ماند اینها با این همه ژست و ادا چرا در بورلی هیلز زندگی نمی کنند .
من هم همیشه کله ای دارم که هرکسی حرفی می زند با ان تاییدش می کنم . دلم می سوزد که دروغ کسی را به رویش بیارم و دل کسی را بشکنم . همه اینها اطلاعاتشان در این سایت یک خطی است . اما خب ادم وقتی چنین سایتهایی را می شناسد دیگر زیاد حرفها را جدی نمی گیرد ...

|


از نوزده سالگی می شناسمش با هم زندگی کردیم روی یه سفره چهار گوش چهارخونه غذا می خوردیم یه روز اون استانبولی پلو می پخت یه روز من . گوشت چرخ کرده ان موقعها کیلویی سیصد تومن بود . کرایه ماشین پنج تومن . تاکسی تلقنی بیست تومن می گرفت ان موقعها ... وای که من چقدر قدیمی شدم به خدا :))
الان از ان روزهای خوب و قشنگ چهارده پانزده سال می گذره و ما در تمام این مدت ارتباطمون رو حفظ کردیم . به قول معروف ارتباطمون از دوستی گذشته و دیگه فامیل شدیم .
امروز بهش زنگ زدم . وقتی صداشو می شنوم که با ذوق میگه همین الان به فکرت بودم انگار که هنوز هم همون سالهای خوش جوونی رو می گذرونیم . عادت کردیم که از همه کس و همه جا حرف بزنیم . من از این طرف اتفاقها رو تعریف می کردم و اون از ان طرف با موقعیت خودش مقایسه اش می کرد . گفت کی می ای ببینمت . گفتم : تو بهم میگی که بیام . گفت نه اصلا . این روزها خیلی اوضاع خرابتر از همیشه است . تقریبا نمیشه به هیچکس اعتماد کرد . هیچ جایی امنیت واقعی نداری . بیشتر از کوپنت حرف بزنی نمی دونی سر از کجا در می اری . ذلیل همون یه لقمه نونی هستی که بهت می دن . بهش گفتم : تو که فوق لیسانسی باید نسبت به بقیه وضعت بهتر باشه . خندید و گفت : اینجا فقط ادم باید دکتری رذالت داشته باشه تا کلاهش رو برندارند . هشت سال برای یه موسسه کار کردم حق بیمه ام رو هم پرداخت می کردم بعد متوجه شدم که هیچ پرونده و هیچ سابقه کاری برام درست نکردند . دست از پا درازتر رفتم که استخدام دولت بشم . گفتند با ماهی صد هزار تومن راضی هستی . خندم گرفت اخه من با صد تومن تو تهران چکار می تونستم بکنم ...
بهش گفتم یادته منم چقدر عذاب کشیدم . برای اینکه بتونم کار کنم توی ان محلی که همه مردها را استخدام می کردند مجبور شدم دو تا خانوم دیگه رو خودم پیدا کنم که بگیم ما سه تا خانوم هستیم تا استخداممون کنند . چقدر رفتم پایین شهر امدم بالای شهر . اخرش هم بهم گفتند خانوم شما چرا شوهر نمی کنید که خرجتون رو بده .
یادته بهم گفتند باید چادرسرت کنی گفتم باشه . فرداش امدند گفتند چادر با کتونی تیپ مجاهدی داره .
یادته یه بار بهت گفتم . رییس اداره صدام کرد و گفت بعضی وقتها بعد از تعطیلی اداره اضافه کار بمونم در حالیکه هیچکس توی اداره نبود . و من داشتم سکته میکردم .
تو که خیلی چیزهای دیگه هم از زندگی من می دونی اینقدر ناشکر نباش . بیا یادی از اون دوران بی غمی بکنیم و ...
هر دو به یاد دوران دانشجویی مون افتادیم و اتاقهایی که پنجره هاش به سمت باغ کیوی باز میشد . هول و هراس درس و صدای دریا ...
هر دو بغض کردیم و به هم گفتیم که قبل از اینکه به گریه بیفتیم بهتره خداحافظی کنیم .
زندگی همچنان با خوبی ها و بدی هایش ادامه دارد ...

|


ادم که با خودش نباید رودروایسی داشته باشد . من چند هفته ای است که دلم برای خودم خیلی تنگ شده . وقتی ادم برنامه های زندگی اش به دلخواه خودش نباشد و بنا براتفاقات روزانه پیش برود به نظر من زیاد دلپسند نیست . گو اینکه همش به خودت میگی امروز هم بگذرد . با اینکه هر روز به خودم گوشزد می کنم که دیگر دختر بچه نیستم که نفهمم دنیای بزرگها گرفتاری های بزرگ هم دارد اما متاسفانه ادمها همیشه بخشی از ذهنشان کودک می ماند . یا شاید هم ترجیح میدهد که کودکانه فکر کند . مادرم بعد از چندین ماه به وطن برمیگردد گرچه پیش من نبود اما همین که هر روز یکساعتی با هم گپ می زدیم هر دو خوشحال بودیم . هر روز کمی از بیماری اش برایم می گفت و من هم هر روز نصیحتش می کردم که هر چه می کشد از دلشوره های بیموردی است که دارد . بعد هم قصه های غصه های قدیم و جدید شروع میشد و ما یکساعت درد دل می کردیم . دلمان خوش بود مرزهای زیادی فاصله نداریم اما حالا که میرود انقدر فاصله داریم که تصورش هم اشکم را در می اورد .
حوصله ندارم که باز افسرده شوم . بیشتر عمرم را افسرده بودم . دلم برای خودم تنگ شده . برای خودم که عاشق شعر بود و سنتور . برای خودم که نقاشی میکرد . برای خودم که همیشه صدای کودکانه ای برای لوس کردن داشت . همیشه وقتی به این قسمت داستان می رسم . کمی گریه می کنم . بعد اشکهایم را پاک می کنم و با قدرت به خودم گوشزد میکنم که هیچ چیز در دنیا قدرتش انقدر نیست که بر من مسلط شود خصوصا غم ... بعد هم ارایشی غلیظ و عطری خوشبو و غذایی خوشمزه ... و زندگی با تمام خوبی ها و بدی هایش ادامه دارد ...

|


حتما شنيدين که امام زمان جديدا مدال طلا تقديم می کنند ... چند وقت پيش هم که صلاحيت مجلس را تاييد می کردند ... گاهی به ولی فقيه نامه می نويسند و وحی می فرستند . دشمن نابود می کنند . توی دهن ملت حرف گوش نکن می زنند ... خيلی بلا شده اين مهدی جون !

|


مهمونی شلوغی بود وقتی وارد شدم امیدوار نبودم که خیلی زود بتونم یه اشنا پیدا کنم . با میزبان سلام و احوال پرسی کردم و پرسیدم که وطن ما کدوم سمته ؟ گفت یعنی چی ؟ گفتم یعنی میزی که ایرانی ها می شینن کجاست . خندید و نشونم داد . خیلی جالبه ها من فقط هر چند ماهی یکبار ممکنه ببینمشون بعد به ترتیب باید درمورد اتفاقاتی که توی چند ماه گذشته پیش امده صحبت کنیم . دو سه خانواده سفری به ایران داشتند . یکی شان چند روز پیش برگشته بود . چه تعریفهایی از قهوه خونه های سنتی می کردند . از خوشگذرونی ها توی ویلاهای دوستاشون می گفتن و شایعاتی که در مورد محیط بسته ایران شنیده بودند و قبل از سفر چقدر دلشوره داشتند اما همه اش به نظرشون دروغ بود . از رفتار خوب مسوولین فرودگاه گرفته تا مهمون نوازی دوستان و اشناها . از خونگرمی فروشنده ها میگفتن و اینکه چقدر این اژانس های مسافرتی منظمند . گفتم نارضایتی مردم رو حس نمی کردین ؟ یه جوری با تعجب بهم نگاه میکردند می گفتند : مردم به شرایطشون عادت کردند . یاد گرفتند چطوری برای زندگی کردن باید میانبر بزنند یا با اینها کنار امدن یا اصلا طرفشون نمی رن .
امدم یه سوال دیگه بپرسم که پریدن توی حرفم و گفتن : اخه چرا اینقدر ما باید اصرار داشته باشیم که انها تحت فشارند . وقتی خودشون راضی هستند ما چرا کاسه داغتر از اش بشیم .
دیگه جای بحث نبود . منم دلم واسه گوجه سبز و سبزی تره و گل مریم (سه چیزی که توی شهر ما پیدا نمیشه) تنگ شده . منم دوست دارم برم تو جنگلهای شمال تمشک وحشی بچینم و پاهامو توی رودخونه خیس کنم . منم دلم می خواد سر خرید ماهی توی بازار چونه بزنم . اما این همه خاطره بد رو که ازش فرار کردم چکار کنم . فکر میکردم که فراموش میشه اما هنوز نشده . نه من هنوز باور نمی کنم ...

تو هم با من هم عقیده ای ؟

|


عکسهای پایین مربوط میشه به طوفان چارلی که در حال حاضر در اینجا تشریف دارند . اینها هم مردم دور از جان ما فضول هستند که امده اند کنار ساحل تا ارتفاع موجها را نظاره کنند و خبرنگارها هم امده اند که از صحنه های هیجان انگیز گزارش تهیه کنند ...
دیشب فیلم افتتاحیه المپیک رو دیدم . خیلی زیبا بود . خصوصا وقتی که ورزشکارهای عراقی و افغانی رژه میرفتند صدای تشویقها بالا می گرفت . واقعا گروه افغانی ها یکی از زیباترین ها بود . طبق معمول با علاقه خاص منتظر تیم ایران نشستم و قیافه های غم گرفته . لباسهای ساده و بی رنگ و رو تنها نشانه ایران بود که مشاهده میشد . واقعا که چی بودیم و چه شدیم ...
این هم بگذرد . اما با افسوس ...

|






بعد از یک هفته به خونه برگشتم . قرار است همین چند ساعت اینده و شاید هم فردا طوفانی که اسمش را چارلی گذاشته اند به این سمت بیاید . در این جور مواقع مردم حداقل اب و غذای کنسروی می خرند و معمولا هم وقتی من برای خرید این دو می روم همه قفسه ها خالی است . اشکالی ندارد ما به این جور قحطی ها عادت داریم ... گلدونهای اویز حیاط را روی زمین گذاشتم و صندلی ها را روی هم چیدم تا سنگین تر بشوند . چتر سایبان را هم بستم و گذاشتمش در پارکینگ . دیگه بیشتر از این کاری نمی تونستم بکنم . فوقش اینکه امشب هم با لباس رسمی بخوابم که اگر طوفان مثلا سقف خانه را برداشت و یا سیل تشریف اورد قیافه بنده زیاد غیر اسلامی نباشد ... راستی خورشید خانوم وقتی از چارلی می نویسد چقدر برام جالبه . ان موقع ها هم البته وبلاگش را می خوندم اما حالا وقتی اپ دیت می کند خیلی با علاقه به سراغش می روم . شاید باور نکنید اما حس تمام کسانی که از وطن خارج میشوند تا حدود زیادی و البته تا مدت محدودی خیلی شبیه به هم است . حالا که یادی ازش کردم به سبک نوشته اش بنویسم که هر وقت روی این صندلی چرخدار کامپیوترم خیلی خودمانی چهارزانو می شینم و غرق وبلاگ خوانی و وبلاگ نویسی می شوم این اقای همسر صندلی ام را از پشت می کشد و من را با فاصله زیاد از کامپیوتر رها می کند و جیغ مرا در می اورد ...
خوش باشید :))

|



. Posted by Hello
ایشون امده بودند زیر صندلی های حیاط ما همونجایی که ما هر روز عصر چایی می خوریم و گپ می زنیم جا خوش کرده بودند . خدا را شکر می کنم که اول من ندیدمش وگرنه الان کسی نبود که در موردش مطلب بنویسه . خلاصه هر چی محترمانه ازشون خواستیم که تشریف ببرند قبول نکردند و ماهم مجبور شدیم زنگ بزنیم به مرکز کنترل حیوانات وحشی
بعد ازکلی سوال و جواب در مورد رنگ و قیافه و جد و اباد ایشون قبول کردند که بیایند و خودشان از نزدیک ادای احترام کنند . من هم از پشت پنجره چند تا عکس ازش گرفتم وقتی که این اقای چکمه پوش با میله مارگیری ایشون رو به یک کیسه سفید هدایت کردند و سر کیسه رو هم یک گره فکلی زدند
هم مار رو بردند هم 75 دلار ناقابل گرفتند . باز هم دمشان گرم .:))

|


روزهای تعطیلی تابستونی هم رو به پایانه . بچه ها اماده رفتن به مدرسه میشن . از امروز تا دو سه روز دیگه همه وسایلی که مربوط به بچه ها و مدرسه باشه از مالیات خرید معافه . فروشگاهها پر از بچه هایی هستند که مرتب نق می زنند . امروز یکی شان توی یه فروشگاه انقدر گریه کرد و نق زد که مادرش در حالیکه روی زمین می کشیدش از فروشگاه بردش بیرون
با اینکه فوق العاده بچه لجبازی بود ولی من خیلی از موهای فرفری سیاهش که رشته رشته بافته شده بود و کله اش رو پر از منگوله کرده بود خوشم امد
وقتی از فروشگاه بیرون امدم یه اقایی با یه جفت چکمه پلاستیکی توی دستش امد به طرفم و گفت که اگه میشه به دانش اموزهای بی بضاعت کمک کنم . اسکناسها رو توی یه لنگه و سکه ها رو توی یه لنگه دیگه می ریخت .
وقتی رسیدم خونه تقریبا هوا تاریک بود . خنکی هوا و بوی چمن و چراغ روشن خونه عجب صفایی داره

|

About me

Email

    1ghatreh[at]Gmail[dot]com

Links