مهمونی شلوغی بود وقتی وارد شدم امیدوار نبودم که خیلی زود بتونم یه اشنا پیدا کنم . با میزبان سلام و احوال پرسی کردم و پرسیدم که وطن ما کدوم سمته ؟ گفت یعنی چی ؟ گفتم یعنی میزی که ایرانی ها می شینن کجاست . خندید و نشونم داد . خیلی جالبه ها من فقط هر چند ماهی یکبار ممکنه ببینمشون بعد به ترتیب باید درمورد اتفاقاتی که توی چند ماه گذشته پیش امده صحبت کنیم . دو سه خانواده سفری به ایران داشتند . یکی شان چند روز پیش برگشته بود . چه تعریفهایی از قهوه خونه های سنتی می کردند . از خوشگذرونی ها توی ویلاهای دوستاشون می گفتن و شایعاتی که در مورد محیط بسته ایران شنیده بودند و قبل از سفر چقدر دلشوره داشتند اما همه اش به نظرشون دروغ بود . از رفتار خوب مسوولین فرودگاه گرفته تا مهمون نوازی دوستان و اشناها . از خونگرمی فروشنده ها میگفتن و اینکه چقدر این اژانس های مسافرتی منظمند . گفتم نارضایتی مردم رو حس نمی کردین ؟ یه جوری با تعجب بهم نگاه میکردند می گفتند : مردم به شرایطشون عادت کردند . یاد گرفتند چطوری برای زندگی کردن باید میانبر بزنند یا با اینها کنار امدن یا اصلا طرفشون نمی رن .
امدم یه سوال دیگه بپرسم که پریدن توی حرفم و گفتن : اخه چرا اینقدر ما باید اصرار داشته باشیم که انها تحت فشارند . وقتی خودشون راضی هستند ما چرا کاسه داغتر از اش بشیم .
دیگه جای بحث نبود . منم دلم واسه گوجه سبز و سبزی تره و گل مریم (سه چیزی که توی شهر ما پیدا نمیشه) تنگ شده . منم دوست دارم برم تو جنگلهای شمال تمشک وحشی بچینم و پاهامو توی رودخونه خیس کنم . منم دلم می خواد سر خرید ماهی توی بازار چونه بزنم . اما این همه خاطره بد رو که ازش فرار کردم چکار کنم . فکر میکردم که فراموش میشه اما هنوز نشده . نه من هنوز باور نمی کنم ...
تو هم با من هم عقیده ای ؟
Email
1ghatreh[at]Gmail[dot]com-