یک قطره ...

با اسم کيجا به دنيا آمد . چون کسی معنای کيجا را نمی دانست قطره ای از دريا شد . قطره ماند اما دريا نشد ...





E-mail this post



Remember me (?)



All personal information that you provide here will be governed by the Privacy Policy of Blogger.com. More...



مهمونی شلوغی بود وقتی وارد شدم امیدوار نبودم که خیلی زود بتونم یه اشنا پیدا کنم . با میزبان سلام و احوال پرسی کردم و پرسیدم که وطن ما کدوم سمته ؟ گفت یعنی چی ؟ گفتم یعنی میزی که ایرانی ها می شینن کجاست . خندید و نشونم داد . خیلی جالبه ها من فقط هر چند ماهی یکبار ممکنه ببینمشون بعد به ترتیب باید درمورد اتفاقاتی که توی چند ماه گذشته پیش امده صحبت کنیم . دو سه خانواده سفری به ایران داشتند . یکی شان چند روز پیش برگشته بود . چه تعریفهایی از قهوه خونه های سنتی می کردند . از خوشگذرونی ها توی ویلاهای دوستاشون می گفتن و شایعاتی که در مورد محیط بسته ایران شنیده بودند و قبل از سفر چقدر دلشوره داشتند اما همه اش به نظرشون دروغ بود . از رفتار خوب مسوولین فرودگاه گرفته تا مهمون نوازی دوستان و اشناها . از خونگرمی فروشنده ها میگفتن و اینکه چقدر این اژانس های مسافرتی منظمند . گفتم نارضایتی مردم رو حس نمی کردین ؟ یه جوری با تعجب بهم نگاه میکردند می گفتند : مردم به شرایطشون عادت کردند . یاد گرفتند چطوری برای زندگی کردن باید میانبر بزنند یا با اینها کنار امدن یا اصلا طرفشون نمی رن .
امدم یه سوال دیگه بپرسم که پریدن توی حرفم و گفتن : اخه چرا اینقدر ما باید اصرار داشته باشیم که انها تحت فشارند . وقتی خودشون راضی هستند ما چرا کاسه داغتر از اش بشیم .
دیگه جای بحث نبود . منم دلم واسه گوجه سبز و سبزی تره و گل مریم (سه چیزی که توی شهر ما پیدا نمیشه) تنگ شده . منم دوست دارم برم تو جنگلهای شمال تمشک وحشی بچینم و پاهامو توی رودخونه خیس کنم . منم دلم می خواد سر خرید ماهی توی بازار چونه بزنم . اما این همه خاطره بد رو که ازش فرار کردم چکار کنم . فکر میکردم که فراموش میشه اما هنوز نشده . نه من هنوز باور نمی کنم ...

تو هم با من هم عقیده ای ؟


About me

Email

    1ghatreh[at]Gmail[dot]com

Links