یک قطره ...

با اسم کيجا به دنيا آمد . چون کسی معنای کيجا را نمی دانست قطره ای از دريا شد . قطره ماند اما دريا نشد ...





E-mail this post



Remember me (?)



All personal information that you provide here will be governed by the Privacy Policy of Blogger.com. More...



ساعت هفت صبح بود که از هم خداحافظی کردیم گفتم نهار ممکنه بیای ؟ گفت نه فکر کنم دور وبر ساعت چهار بعد از ظهر خونه باشم و با بدرقه من رفت ... یکی دو ساعت بعد حوصله ام سر رفت گفتم برم به کالج شهرمون یه سری بزنم و سر و گوشی اب بدم . اخه من از ان موقع که به این مملکت امدم فقط یک بار انهم درست یک هفته مونده بود به یازده سپتامبر رفتم کلاس زبان و وقتی اون اتفاق افتاد انقدر جو برای خودم و خارجی های میدل ایستی خراب بود که ترجیح دادم همراه با بهانه تنبلی از رفتن به کلاس صرفه نظر کنم حالا که سومین سالگرد قربانیان ان واقعه نزدیک میشه از روی بی کاری تصمیم گرفتم برم ببینم الان وضع کلاسها چطوره . اتفاقا توی ساختمون هم گم شدم چون خیلی خیلی گیج کننده بود همه می گفتند طبقه اول اما توی یه ساختمون گنده همه قسمتهای طبقه اول به هم مربوط نبود و من همش مجبور میشدم از ساختمون بیام بیرون و از یه طرف دیگه برم توی طبقه اول . خلاصه پیداش کردم و رفتم برنامه شون رو دیدم که توی برد زده شده بود . دیدم می تونم برم توی کلاس بشینم . در زدم و خودمو معرفی کردم . غیر از من تقریبا همه مکزیکی بودند . خیلی زود باهاشون دوست شدم و کلی هم بهم خوش گذشت چون همه خیلی در مورد زبان فارسی کنجکاو شده بودند و خلاصه معلمه هم مثل خنگها خواست که من حروف الفبا رو به فارسی و انگلیسی بنویسم روی وایت برد . وای که چقدر مسخره و به قول معروف فان بود !
ساعت دوازده بود که کلاس تموم شد و من هم چون خسته بودم برگشتم سمت خونه . سر راه یادم افتاد که تمبر ندارم و باید کلی بیل بنویسم . بعد از پستخونه رفتم بنزین بزنم . همینطور که سرگرم کنکاش بودم با ماشین پرداخت دیدم یکی میگه : خوشگل ها رو میگیرن . دیدم خیلی غلیظ متلک گفت . ما هم که توی شهرمون انقدر ایرانی نداریم که کسی بخواد به یه بیگانه متلک بگه . برگشتم دیدم ای داد بیداد همسر عزیزمه که اونم امده بنزین بزنه . راستش دلم از خوشحالی قنج رفت . اول از اینکه بعد از سه سال یه نفر بهم متلک گفته . دوما اینکه متن متلک خیلی دلنشین بود . سوما اینکه قرار نبود ما همدیگه رو توی شهر ببینیم . خلاصه با هم رفتیم نهار خوردیم و بعد هم با هم رفتیم یه ساحلی که یکساعت با شهر ما فاصله داشت و تا الان وقت نشده بود برم اونجا . خلاصه اینکه زندگی با تمام خوبی ها و بدی هاش ادامه داره ...


About me

Email

    1ghatreh[at]Gmail[dot]com

Links