یک قطره ...

با اسم کيجا به دنيا آمد . چون کسی معنای کيجا را نمی دانست قطره ای از دريا شد . قطره ماند اما دريا نشد ...





E-mail this post



Remember me (?)



All personal information that you provide here will be governed by the Privacy Policy of Blogger.com. More...



مادر هم رفت . توی این شش ماه گذشته دو بار رفته بودم دیدنش و هر روز هم یک ساعت تلفنی حرف می زدیم . حالا اما دیگه خیلی دور شده . وقتی تلقنی خداحافظی می کردیم کلی نصحتش کردم که برای حرف مردم انقدر ارزش قایل نباشه که جسم و روحش رو ازار بده . انقدرها هم خودش را مقید به رسوم کاذب خانوادگی و محلی نکنه . انقدر ها هم وقت صرف تلویزیون و رادیو نکنه که افسرده بشه . خلاصه اینکه تا انجایی که می تونستم بهش روحیه دادم که به زودی دوباره همدیگه می بینیم . نگو تمام مدت که بنده سخنرانی می کردم مادر داشته انطرف اروم گریه میکرده . اخرش فهمیدم و انقدر ناراحت شدم که نگو ... اینجور موقعها فکر می کنم خدا را شکر که بچه ندارم حداقل می دونم بعد از کلی زحمت کشیدن واسه بزرگ کردنش منو نمی گذاره بره .
همه شون میگن بچه ها هر کجا خوشبختند زندگی کنند ما هم احساس راحتی می کنیم . اما واقعیتش این نیست . اونها درست توی همون سنی ما رو از دست میدن که لازمه یکی پیششون باشه . نمیگم احتیاج به تر و خشک کردن دارند اما بزرگترین مشکلشون نداشتن یه جفت گوشه برای شنیدن درد دلهاشون .
البته جدا شدن ما هم از انها دلیل بی اعتنایی یا بی اهمیتی بهشون نبوده . این دوری ها از ضررهای دنیایی است که به سرعت به سمت ماشینی شدن می ره . و مهاجرت اجتناب ناپذیره . اینها رو نمی گم که خودم رو اروم کنم . همیشه فکرش مشغولم می کنه . امیدوارم که سلامت برسه و خستگی راه زود از تنش در بره ...


About me

Email

    1ghatreh[at]Gmail[dot]com

Links