یک قطره ...

با اسم کيجا به دنيا آمد . چون کسی معنای کيجا را نمی دانست قطره ای از دريا شد . قطره ماند اما دريا نشد ...





E-mail this post



Remember me (?)



All personal information that you provide here will be governed by the Privacy Policy of Blogger.com. More...



از نوزده سالگی می شناسمش با هم زندگی کردیم روی یه سفره چهار گوش چهارخونه غذا می خوردیم یه روز اون استانبولی پلو می پخت یه روز من . گوشت چرخ کرده ان موقعها کیلویی سیصد تومن بود . کرایه ماشین پنج تومن . تاکسی تلقنی بیست تومن می گرفت ان موقعها ... وای که من چقدر قدیمی شدم به خدا :))
الان از ان روزهای خوب و قشنگ چهارده پانزده سال می گذره و ما در تمام این مدت ارتباطمون رو حفظ کردیم . به قول معروف ارتباطمون از دوستی گذشته و دیگه فامیل شدیم .
امروز بهش زنگ زدم . وقتی صداشو می شنوم که با ذوق میگه همین الان به فکرت بودم انگار که هنوز هم همون سالهای خوش جوونی رو می گذرونیم . عادت کردیم که از همه کس و همه جا حرف بزنیم . من از این طرف اتفاقها رو تعریف می کردم و اون از ان طرف با موقعیت خودش مقایسه اش می کرد . گفت کی می ای ببینمت . گفتم : تو بهم میگی که بیام . گفت نه اصلا . این روزها خیلی اوضاع خرابتر از همیشه است . تقریبا نمیشه به هیچکس اعتماد کرد . هیچ جایی امنیت واقعی نداری . بیشتر از کوپنت حرف بزنی نمی دونی سر از کجا در می اری . ذلیل همون یه لقمه نونی هستی که بهت می دن . بهش گفتم : تو که فوق لیسانسی باید نسبت به بقیه وضعت بهتر باشه . خندید و گفت : اینجا فقط ادم باید دکتری رذالت داشته باشه تا کلاهش رو برندارند . هشت سال برای یه موسسه کار کردم حق بیمه ام رو هم پرداخت می کردم بعد متوجه شدم که هیچ پرونده و هیچ سابقه کاری برام درست نکردند . دست از پا درازتر رفتم که استخدام دولت بشم . گفتند با ماهی صد هزار تومن راضی هستی . خندم گرفت اخه من با صد تومن تو تهران چکار می تونستم بکنم ...
بهش گفتم یادته منم چقدر عذاب کشیدم . برای اینکه بتونم کار کنم توی ان محلی که همه مردها را استخدام می کردند مجبور شدم دو تا خانوم دیگه رو خودم پیدا کنم که بگیم ما سه تا خانوم هستیم تا استخداممون کنند . چقدر رفتم پایین شهر امدم بالای شهر . اخرش هم بهم گفتند خانوم شما چرا شوهر نمی کنید که خرجتون رو بده .
یادته بهم گفتند باید چادرسرت کنی گفتم باشه . فرداش امدند گفتند چادر با کتونی تیپ مجاهدی داره .
یادته یه بار بهت گفتم . رییس اداره صدام کرد و گفت بعضی وقتها بعد از تعطیلی اداره اضافه کار بمونم در حالیکه هیچکس توی اداره نبود . و من داشتم سکته میکردم .
تو که خیلی چیزهای دیگه هم از زندگی من می دونی اینقدر ناشکر نباش . بیا یادی از اون دوران بی غمی بکنیم و ...
هر دو به یاد دوران دانشجویی مون افتادیم و اتاقهایی که پنجره هاش به سمت باغ کیوی باز میشد . هول و هراس درس و صدای دریا ...
هر دو بغض کردیم و به هم گفتیم که قبل از اینکه به گریه بیفتیم بهتره خداحافظی کنیم .
زندگی همچنان با خوبی ها و بدی هایش ادامه دارد ...


About me

Email

    1ghatreh[at]Gmail[dot]com

Links