یک قطره ...

با اسم کيجا به دنيا آمد . چون کسی معنای کيجا را نمی دانست قطره ای از دريا شد . قطره ماند اما دريا نشد ...





جسته گریخته ای برای دلم در رابطه با نوشته انار عزیز

پدرم وقتی من پنج ساله بودم لیسانس بازرگانی گرفت شاید به خاطر همین به ما حساب کتاب کردن را خوب یاد داد . من همیشه حساب و کتاب عمرم را دارم . شش سال بازی و نقاشی و هم صحبتی با مادربزرگ شانزده سال مدرسه که دوازده سالش با عذاب و دلشوره تنبلی گذشت و چهار سالش را با خوش گذرونی و بیخیالی دوران جوونی. لیسانس را که گرفتم بیست و دو ساله بودم . واقعیتهای تلخ زندگی گرچه همیشه بود اما از این تاریخ اوج گرفت . هشت سال جنگ با خاک و مردم و سنت و فرهنگ و سیستم تا شاید هویتی که به اجبار باید در ایران داشته باشم ساخته شود . اما نشد ...
نگران از عمری که برباد می رفت و خسته از جنگی که حاصلی نداشت . یک زن سی ساله که حساب و کتاب میکرد اگر خیلی خوش شانس باشد و اتفاق ناگهانی ای عمرش را کوتاه نکند چهل سال دیگر زمان دارد که نفس بکشد .
تقریبا هیچ چیز دیگری در ایران وجود نداشت که لازم باشد تجربه کنم همه راهها را فوت اب بودم . به قول کسی مرز کشورم تنگ بود برای زندگی . فکر می کردم حیف است که زندگی در همین چند کیلومتر از شمال به جنوب و از شرق به غرب ایران خلاصه شود . راه رفتن روی کره زمین لذت بخش است . چاره ای نداشتم جز سفر ...
راستش این قسمتش برای خودم هم جای سوال دارد . یک شب از پنجره اتاقم به ماه نگاه کردم و گفتم من همیشه تو را از همین جا نگاه می کنم ای کاش میشد از یک سرزمین دیگر به تو نگاه کنم . چند ماهی بیشترطول نکشید . انگار دستی اشنا مرا رهاند . انگار کسی به من لبخند زد . یک سال بعد من در امریکا بودم . و الان پنج سال است که اینجا زندگی می کنم .
هرگز برایم اسم مهاجرت اشنا نبوده . من مهاجر نیستم مسافرم . شاید سالها این سفرطول بکشد و شاید هرگز هم تمام نشود . من همیشه عاشق مسافرت بوده ام از ان لذت می برم . از اینکه بزرگترین ارزوی زندگی ام این بود که ابشار نیاگارا را ببینم و حالا تقریبا سالی دو بار ان را می بینم از اینکه بعضی از شهرهای بزرگ و معروف امریکا را دیده ام از اینکه اگر اراده کنم قادرم با پاسپورت سرمه ای که برایم نشانه هیچ چیز نیست و با کمترین مشکل به کشورهای ازاد سفر کنم . و مهمتراز همه اینکه در جایی نفس می کشم که حقوق زن بودنم را رعایت می کنند لذت می برم *.
من عاشق این سفرم و همیشه با خودم تکرار میکنم که هر وقت خسته شدم از سفر باز خواهم گشت . شاید انوقت انقدر پیر و سالخورده باشم که کسی از من در مورد هویتم سوالی نکند !!!

فقط برای مثال : * اینجا در ایالتی که زندگی میکنم قانون است حتی اگر مردی نخواهد که سند خانه اش را به نام همسرش کند حتی بدون حضور همسر هم نصف خانه قانونا به نام زن میشود .

|


پنجمین سالگرد ازدواجمون رو هم پشت سر گذاشتیم . پنج سال را با تمام خاطرات خوش سفرهای خاطره انگیز حوادث غیر مترقبه تغییرات کاری گذروندیم . هر چه بود کفه مثبتش سنگین تر از منفی اش بود و این یعنی نمودار زندگی در حال رشد و بالا رفتن است . پنجشنبه سر کار گل فروش محله با یک گلدون پر از گلهای رز قرمز وارد شد و گفت که بهش گفتن این گلها مال یک خانوم خوشگله حالا فکر می کنید مال کی باشه و من هیجان زده گفتم که میدونم مال منه :)))
همسرم رو دوست دارم برای اینکه در بدترین شرایط همیشه پشتیبانم بوده و با روحیه شاد و لبی خندان استرس های زندگی را برام قابل تحمل می کنه . معنی اش این نیست که همسرم خوبی های دیگه ای نداره بلکه این قسمت اش برای من از بقیه موارد ارزشمند تره .
مثل بیشتر وبلاگی ها همسرم هم وبلاگ منو هر وقت که اپ دیت کنم می خونه اینها رو برای اون ننوشتم برای خودم نوشتم که یادم بمونه در شروع ششمین سال زندگی مشترکمون چقدر ازش راضی بودم ...

|


امروز صبح ساعت پنج و نیم با ترس از اینکه دیر سر کار برسم از خواب بیدار شدم هنوز بین خواب و بیداری بودم دیدم چقدر دلم درد می کنه انگار غذای دیشب روی دلم مونده بود فکر اینکه باید یک ساعت دیگه سر کار با روحیه خوب و تر و تمیز حاضر باشم گریه ام می انداخت . صورت شستم و همینطور که حرص می خوردم ارایش کردم . لباس و سوییچ و خداحافظ خونه ...
هنوز سر کوچه نرسیده بودم که یه دفعه دلم هوس باقلاقاتق کرد . ساعت شش صبح و باقلاقاتق !!! یه دقیقه بعدش نمیدونم چرا یاد حسین پناهی افتادم و اینکه چقدر از اون چکمه های مشکی اش خوشم می امد . یه لحظه فکر کردم نکنه حسین پناهی گی بوده و من تا حالا نفهمیده بودم بعد فکرم رو عوض کردم و گفتم حالا هر چی که بوده خیلی برام ارزشمنده . شاید فقط به خاطر اینکه هرگز ازدواج نکرد !!! هنوز از فکر این قضیه بیرون نیامده بودم که یاد یه مرد افغانی افتادم که یه روزی سرایدار ساختمون مون بود و بعد هم که مرد اهالی اپارتمان براش قبر خریدن و مخارج کفن و دفنش رو دادن . بعد به فکر خودم افتادم که چقدر دلم درد می کنه و اگه یه روز من بمیرم ممکنه یه همچین اتفاقی توی این مملکت غربت واسم پیش بیاد . دلم واسه خودم سوخت و بغض کردم .
نیم ساعت راه رو پشت سر گذاشته بودم و رسیده بودم سر کار . یه نگاهی توی ایینه افتابگیر انداختم و دیدم ارایشم خوبه . باید وقتی سر کار حاضر میشم حتما لبخند بزنم .....

|


بعضی وقتها ادم مجبوره خیلی جدی باشه . انقدر جدی که دیگه چیزی از اون دختر خنده رو و دل زنده و شاد باقی نمی مونه . انوقت یکی یادت می اره که اون گوشه وبلاگت یه چیزی نوشتی که انگار داره به واقعیت نزدیک میشه . ارامشی که ارزویش رو داشتی داره کم رنگ میشه . فکر میکنی بازم باید بجنگی با این زندگی ... چاره ای نیست ...

|




هفته پیش قرار بود سر یه قراری حاضر بشیم یه کمی هم دیرمون شده بود همسرم نزدیک ترین راه رو انتخاب کرد و از خیابونهای فرعی میانبر می زد که توی یکی از همون خیابونها جلوی یه خونه تابلوی فروش دیدیم . با اینکه عجله داشتیم اما به اصرار من وایستادیم که حداقل اطلاعات خونه و شماره تلفن صاحبخونه رو از توی جعبه کوچیک جلوی خونه برداریم . ظاهر خونه خیلی ترو تمیز بود و اطلاعاتی هم که از داخل خونه نوشته شده بود خیلی مناسب حال ما بود . خصوصا قیمتش که نوشته بود به علت مهاجرت به کشور دیگه تخفیف داده که خونه زودتر فروش بره . دوباره من اصرار کردم که بیا برگردیم و هر جوری هست همین حالا خونه رو ببینیم . همسرم دو دل بود اما با اصرار من راضی شد از جلوی خونه بهشون زنگ زدیم و گفتیم ما الان جلوی خونه تون هستیم دلمون می خواد ببینمش اگه شما براتون اشکالی نداره .
انها گفتن نیم ساعت دیگه . ما هم زنگ زدیم اونجایی که قرار بود بریم و گفتیم ما دیرتر می اییم . نیم ساعت همون دور و بر چرخیدیم و وقتی دوباره رفتیم جلوی خونه دیدیم که یه اقای خیلی خوشرو انتظارمون رو می کشه . با هم اشنا شدیم و فهمیدیم که اهل اردن هستند و با همسر و دو تا کودک خوشگلشون اونجا زندگی می کنن و چون می خوان برای همیشه برن دوبی زندگی کنن می خوان خونه شون رو بفروشن . و اون روز دومین روزی بود که تابلو رو جلوی خونه نصب کرده بودن .
وقتی حرف می زدیم من چند تا لغت عربی هم انداختم که کلی باهاش حال کردن و خندیدن و کلی با هم رفیق شدیم . سلام و مبارک و تشکر ... خلاصه فارسی را پاس بداریم و عربی را زاپاس ...
وقتی خونه رو دیدیم خیلی خوشمون امد خصوصا حیاط و گاراژ که برای ما با اهمیت ترین قسمت های خونه است . همونجا یه قرارداد دستی نوشتیم و یه چک با مبلغ هزار دلار هم به عنوان اینکه به هم اعتماد کنیم که قضیه جدیه هم بهشون دادیم .
از هفته پیش که قضیه جدی شد تا امروز دنبال کارهای قانونی اش هستیم که باید همه چیز طبق قانون مورد بازرسی قرار بگیره که خونه اشکال کلی نداشته باشه . مثلا دیوارها ترماید (بید) نداشته باشه و سیستم خنک کننده اش درست کار کنه . سیستم اب و برقش اشکالی نداشته باشه و اینکه بانک هم باید برای دادن وام مورد نظر خونه رو ببینه و مورد تایید قرار بده . اگه همه چیز درست پیش بره ما سه هفته دیگه باید جا به جا بشیم .
خلاصه اینکه خدا را شکر شانسکی یه جوری شد که خونه مورد علاقه مون خریداری شد .

|

About me

Email

    1ghatreh[at]Gmail[dot]com

Links