بعضی وقتها ادم مجبوره خیلی جدی باشه . انقدر جدی که دیگه چیزی از اون دختر خنده رو و دل زنده و شاد باقی نمی مونه . انوقت یکی یادت می اره که اون گوشه وبلاگت یه چیزی نوشتی که انگار داره به واقعیت نزدیک میشه . ارامشی که ارزویش رو داشتی داره کم رنگ میشه . فکر میکنی بازم باید بجنگی با این زندگی ... چاره ای نیست ...