امروز صبح ساعت پنج و نیم با ترس از اینکه دیر سر کار برسم از خواب بیدار شدم هنوز بین خواب و بیداری بودم دیدم چقدر دلم درد می کنه انگار غذای دیشب روی دلم مونده بود فکر اینکه باید یک ساعت دیگه سر کار با روحیه خوب و تر و تمیز حاضر باشم گریه ام می انداخت . صورت شستم و همینطور که حرص می خوردم ارایش کردم . لباس و سوییچ و خداحافظ خونه ...
هنوز سر کوچه نرسیده بودم که یه دفعه دلم هوس باقلاقاتق کرد . ساعت شش صبح و باقلاقاتق !!! یه دقیقه بعدش نمیدونم چرا یاد حسین پناهی افتادم و اینکه چقدر از اون چکمه های مشکی اش خوشم می امد . یه لحظه فکر کردم نکنه حسین پناهی گی بوده و من تا حالا نفهمیده بودم بعد فکرم رو عوض کردم و گفتم حالا هر چی که بوده خیلی برام ارزشمنده . شاید فقط به خاطر اینکه هرگز ازدواج نکرد !!! هنوز از فکر این قضیه بیرون نیامده بودم که یاد یه مرد افغانی افتادم که یه روزی سرایدار ساختمون مون بود و بعد هم که مرد اهالی اپارتمان براش قبر خریدن و مخارج کفن و دفنش رو دادن . بعد به فکر خودم افتادم که چقدر دلم درد می کنه و اگه یه روز من بمیرم ممکنه یه همچین اتفاقی توی این مملکت غربت واسم پیش بیاد . دلم واسه خودم سوخت و بغض کردم .
نیم ساعت راه رو پشت سر گذاشته بودم و رسیده بودم سر کار . یه نگاهی توی ایینه افتابگیر انداختم و دیدم ارایشم خوبه . باید وقتی سر کار حاضر میشم حتما لبخند بزنم .....