یک قطره ...

با اسم کيجا به دنيا آمد . چون کسی معنای کيجا را نمی دانست قطره ای از دريا شد . قطره ماند اما دريا نشد ...





یعنی چی که هر چی می خرم باید مارک دار باشه . به خدا قسم اینجا همه چیز مارک داره . منتها بعضی از مارکها به گوش مردم خورده بعضی ها نخورده . در ضمن من اصلا هر چی خریدم مارکش رو کندم که یه وقت نگن واسه فروش اوردی . تازه مگه دندون اسب پیش کشی رو کسی می شمره ؟ از شما چه پنهون دیگه الان دو تا چمدون مالامال است ازهمه چیز . بیشترین فضای چمدون رو هم شکلاتهای دیابتی مامان گرفته . ویتامین وامگا تری و داروی تب خال و سوختگی و سرماخوردگی و نباتی برای گلودرد و مچ بند و زانو بند طبی و غیره ...
چند تا هم عطر و ادکلن خریدم رف لورن معروفه ؟ گس چی ؟ پناه بر خدا !!!
مامانم هم گفت که واسه هیچکس سوغاتی نیار که مردم هرچیزی رو نمی پسندن . من تا با چشم خودم نبینم باورم نمیشه !
بیست روز دیگه می ام ببینم چه خبره اخه :)))

|


یه چمدون دارم که گذاشتمش یه گوشه و هر چیزی که لازم دارم با خودم ببرم می گذارم توش تا بعدا سر فرصت منظمش کنم سایز چمدون متوسطه و من هم هر وقت میرم بیرون اگه چیز مناسبی ببینم می خرم واسه سوغاتی و این حرفها . حالا تا شهریور خیلی مونده . من هم خیلی کارها دارم که باید قبل از رفتن انجام بدم . بهم گفتن دو تا چمدون که وزن هر کدوم 50 پوند باشه قانونیه . من تمام چیزهایی که ضروری داره ببرم گذاشتم توی همین یه چمدون و دیشب وزنش کردم دیدم 35 پوند بیشتر نیست . آخه این مردم چی با خودشون می برن که میشه 100 پوند . جالبه که من بعد از این مدتی که اینجا زندگی می کنم واقعا نمی دونم توی ایران چی به چیه . یعنی مثلا وقتی مامانم میگه دخترهای سیزده چهارده ساله ارایش میکنن واقعا نمی دونم واسه ماماناشون چی باید بخرم . اخه توی دوره ما واسه مامانها لوازم ارایش می بردن واسه بچه ها اسباب بازی و لوازم تحریر . در مورد سایز هم که اصلا از بیخ عربم بنابراین به تنها چیزی که پناه اوردم عطر و اودکلنه . اینم از این . حالا تا بعد ببینم چی میشه .:)

|


من بلیط ام را گرفتم . نه به این زودی ها ولی خلاصه تصمیم ام را گرفتم و بلیط را رزرو کردم . قبلش ناراحت بودم حالا دلشوره دارم این چه احساسات کوفتی است خدا می داند . فکر می کنم چرا اینهمه زمان گذاشتم فاصله بیفته فکر می کنم حالا چه فایده ای داره که برم . فکر می کنم حالا دیگه کسی منو نمی شناسه حالا دیگه کسی منتظر نیست . فکر می کنم حالا دیگه من خیلی بیگانه ام حتی برای خودم . چند روز پیش هوس کرده بودم برم توی یه امامزاده خلوت بشینم واسه خودم فکر کنم به مردم نگاه کنم و شاید هم اگه شد یه کمی گریه کنم . امروز فکر میکردم دلم می خواد پشت ویترین کفش فروشی شیک سر بازار واستم و یه کفش سه سانت انتخاب کنم . از اون طرف فکر میکنم وقتی ساعت دوازده و نیم شب برسم فرودگاه مهراباد هیچکس رو ندارم که تا صبح پیشش بمونم و بعد با اتوبوس برم رشت . می دونم تمام این فکرها احمقانه است خلاصه همه چیز سر موقع اش درست میشه اما همه اینها هدیه موندن توی غربته . من بهش میگم جنون غربت ...

|


سی و هفت ساله شدم . به همین سادگی . شاید امسال از همون سالهایی باشه که شبیه به هیچ سالی نیست و شاید هم شبیه به همون سالهایی باشه که گذشت . اما هر چی هست راهی برای بازگشت نیست باید همینطور که تا حالا جلو رفتم بازم ادامه بدم حتی اگه گاهی مانع ها نگذارن که سرعتم زیاد باشه اما بازم باید ادامه بدم .
خدا را شکر که زندگی رو دوست دارم و تا اونجایی که می تونم ازش لذت می برم شاید باورتون نشه اما وقتی با یه موزیک یه کمی ریتم دار شروع میکنم به انجام حرکات موزون به این فکر می افتم که هنوز خیلی جوونم خیلی انرژی دارم و هنوز خیلی کارها دارم که باید انجام بدم و امیدوارم که حتما انجام خواهند شد . پس به امید روزهای خوب به قول معروف بزن بریم :))

|

About me

Email

    1ghatreh[at]Gmail[dot]com

Links