من بلیط ام را گرفتم . نه به این زودی ها ولی خلاصه تصمیم ام را گرفتم و بلیط را رزرو کردم . قبلش ناراحت بودم حالا دلشوره دارم این چه احساسات کوفتی است خدا می داند . فکر می کنم چرا اینهمه زمان گذاشتم فاصله بیفته فکر می کنم حالا چه فایده ای داره که برم . فکر می کنم حالا دیگه کسی منو نمی شناسه حالا دیگه کسی منتظر نیست . فکر می کنم حالا دیگه من خیلی بیگانه ام حتی برای خودم . چند روز پیش هوس کرده بودم برم توی یه امامزاده خلوت بشینم واسه خودم فکر کنم به مردم نگاه کنم و شاید هم اگه شد یه کمی گریه کنم . امروز فکر میکردم دلم می خواد پشت ویترین کفش فروشی شیک سر بازار واستم و یه کفش سه سانت انتخاب کنم . از اون طرف فکر میکنم وقتی ساعت دوازده و نیم شب برسم فرودگاه مهراباد هیچکس رو ندارم که تا صبح پیشش بمونم و بعد با اتوبوس برم رشت . می دونم تمام این فکرها احمقانه است خلاصه همه چیز سر موقع اش درست میشه اما همه اینها هدیه موندن توی غربته . من بهش میگم جنون غربت ...