نمی دونی چقدر دوست دارم نیمه های شب با صدای بارون از خواب بیدار شم . انگار ده دوازده ساله میشم شایدم یه دختر دبیرستانی که همیشه هیجانزده است و همیشه دلش شور میزنه . از پشت پنجره بارون رو تماشا می کنه وقتی که هیچکس توی کوچه پشتی نیست . یه چراغه کمسو سرکوچه و یه عالمه پنجره که همه ساکت و خاموشن . همینطور که توی کوچه رو نگاه می کنه میره توی خیال . یه عالمه ارزو ...
چقدر صدای بارون قشنگه . مثل صدای دریا . مثل صدای ابشار . از اون ابشارهایی که نمیشه توی جاده های اصلی پیداش کرد . باید حتما یه روستایی مال همون محل بیاد و بگه می خواین برین یه جایی که خیلی با صفا ست . بعد از دو ساعت راه پیمایی می رسیم بهشت . همون جایی که اب سرازیر میشه و برفک هاش می شینه روی صورتمون . چشمهام رو می بندم و فکر میکنم چقدر خوب بود که همیشه توی این بهشت می موندم .
فردا باید حتما چتر بردارم . اینم یه قانونه . من دلم میخواد همیشه زیر بارون راه برم . اما مردم فکر میکنن من اگه زیر بارون راه میرم حتما چتر ندارم . چطور باید به همه شون بگم : من می خوام همیشه عاشق بمونم ...
بارون می اد اما کوچه پشتی دیگه شده یه خیال شایدم یه ارزو ...