چقدر طول کشید که من دوباره بتونم بیام اینجا بنویسم . زندگیه دیگه ! چه میشه کرد ...
خلاصه اینکه توی عالم کودکی همه چیز خیلی زیبا در ذهنم نقش بست . در همون اوان هم توی شهر پر شد از تبلیغات یه سیرک بزرگ که یه واقعه خیلی بزرگ بود توی شهر ما . درست یادمه که یه عصر پاییز که از دبستان برمیگشتم خبر خوش دادن که همون شب میریم سیرک و با اینکه تمام عصر اصرار کردن که یه کمی بخوابم از شدت هیجان نشد که نشد و یادمه که همون شب رفتیم نزدیکی های همون میدون زیبا و دیدیم که یه چادر خیلی خیلی بزرگی توی زمینهای اطراف اون میدون برپا کردن و چقدر به نظرم نورپردازی اطراف چادر و تعداد ادمهای زیادی که توی اون چادر جا شده بودن برام فراموش نشدنی بود . همه قسمتهای سیرک رو خوب یادم نیست اما قسمت اکروبات روی اسب رو که یه دختر خوشگل مو طلایی با یه لباس صورتی انجام میداد محبوب ترین قسمت بود برام .
بعد هم قسمت فیل ها که فکر می کنم از همون موقع اینقدر عاشق فیل شدم !
حالا بعد از سی و اندی سال دو هفته پیش رفتم سیرک . یه سیرک درست و حسابی . و تمام مدت که به فیل ها و اسبها و پلنگها نگاه میکردم انگار هفت هشت ساله شده بودم . یه حس عجیبی که سالهای سال فراموش شده بود . یه طعمی که انقدر خوشمزه بود دلم نمی خواست تموم بشه . همون شب مثل یه بچه کوچولو خوابیدم . و توی خواب خوشحال و سبک بال بودم . مثل همون شب سیرک که یادم نیست کی برگشتیم خونه و اصلا کی خوابم برده بود ...