یک قطره ...

با اسم کيجا به دنيا آمد . چون کسی معنای کيجا را نمی دانست قطره ای از دريا شد . قطره ماند اما دريا نشد ...





E-mail this post



Remember me (?)



All personal information that you provide here will be governed by the Privacy Policy of Blogger.com. More...



چقدر طول کشید که من دوباره بتونم بیام اینجا بنویسم . زندگیه دیگه ! چه میشه کرد ...
خلاصه اینکه توی عالم کودکی همه چیز خیلی زیبا در ذهنم نقش بست . در همون اوان هم توی شهر پر شد از تبلیغات یه سیرک بزرگ که یه واقعه خیلی بزرگ بود توی شهر ما . درست یادمه که یه عصر پاییز که از دبستان برمیگشتم خبر خوش دادن که همون شب میریم سیرک و با اینکه تمام عصر اصرار کردن که یه کمی بخوابم از شدت هیجان نشد که نشد و یادمه که همون شب رفتیم نزدیکی های همون میدون زیبا و دیدیم که یه چادر خیلی خیلی بزرگی توی زمینهای اطراف اون میدون برپا کردن و چقدر به نظرم نورپردازی اطراف چادر و تعداد ادمهای زیادی که توی اون چادر جا شده بودن برام فراموش نشدنی بود . همه قسمتهای سیرک رو خوب یادم نیست اما قسمت اکروبات روی اسب رو که یه دختر خوشگل مو طلایی با یه لباس صورتی انجام میداد محبوب ترین قسمت بود برام .
بعد هم قسمت فیل ها که فکر می کنم از همون موقع اینقدر عاشق فیل شدم !
حالا بعد از سی و اندی سال دو هفته پیش رفتم سیرک . یه سیرک درست و حسابی . و تمام مدت که به فیل ها و اسبها و پلنگها نگاه میکردم انگار هفت هشت ساله شده بودم . یه حس عجیبی که سالهای سال فراموش شده بود . یه طعمی که انقدر خوشمزه بود دلم نمی خواست تموم بشه . همون شب مثل یه بچه کوچولو خوابیدم . و توی خواب خوشحال و سبک بال بودم . مثل همون شب سیرک که یادم نیست کی برگشتیم خونه و اصلا کی خوابم برده بود ...


About me

Email

    1ghatreh[at]Gmail[dot]com

Links