هشتاد ساله است حالا . گاهی به بهانه احوال پرسی زنگ می زند اما همیشه دلتنگ است . خودش یک سوی زمین فرزندانش پراکنده . میگوید بیشتر از پنجاه سال پیش زندان را تجربه کرده اما هنوز فراموش نکرده . خبر اکبر محمدی را که شنیده بود انگار یکی از هم بندانش را کشته اند . میگفت که از صبح که خبر را شنیده نمی تواند چیزی بخورد . غصه می خورد .
دوست دارم برای دلداری اش حرفی بزنم اما ...
او هنوز هم به خودش باور دارد ...