چون اصولا ادم زیاده خواهی نیستم توی این پنج سالی که اینجا زندگی می کنم سعی کردم وارد ان نوع زندگی ای که سراسرش گره های مالی و تلاش برای کسب درامد بیشتر و غوطه خوردن توی مادیات و سراخرش هم غرق شدنه نشم . و به قول معروف پامو به اندازه گلیمم دراز کنم . از خیلی ها شنیدم که میگفتن تو این همه ساله که اینجایی مثلا دیزنی ورد رو ندیدی یا هنوز لاس وگاس نرفتی و مثلا چرا ماشین و خونه تون رو عوض نمی کنین .
منم می دونستم اگه بخوام به این حرفها گوش کنم باید از تمام زمانی که با همسر خنده رو و مهربونم سپری می کنم چشم بپوشم . دیگه نمی تونیم یه فنجون قهوه گرم صبح رو با شوخی و خنده در کنار هم بنوشیم و نه دیگه حوصله ای باقی می مونه که شبها بریم توی حیاط و ساعتها به ستاره ها نگاه کنیم و همسرم در مورد انها برام حرف بزنه . دیگه وقت نمیشه به گلدونها اب دارد و با گلهای یاس که توی این فصل ادم از عطرشون مست میشه حرف زد .
با تمام این حرفها سرنوشت تا یه حدودی دست ادمها است . ما الان همه اینها رو از دست دادیم و به خاطر دلایلی که هنوزم برام انقدر مهم نبوده وارد دنیای ماشینی ای شدیم که من اصلا ازش خوشم نمی اد .
لعنتی سرعتش هم انقدر زیاده که دیگه نمی تونم جلوش رو بگیرم . ما هر دو صبح ساعت هفت از خونه بیرون می ریم و معمولا شش بعد از ظهر همدیگه رو می بینیم و این به نظر من اصلا خوب نیست . خصوصا که وقتی به هم می رسیم انقدر خسته ایم که جز شکایت از اتفاقهای روز چیز جالب دیگه ای نداریم به هم بگیم .
خلاصه اینکه اگه نیستم از دست خودم و این سر نوشت یه کمی ناراحتم .
ما هنوز خونه مناسب و مورد علاقه مون رو پیدا نکردیم و پنج هفته مهلت داریم که خونه پیدا کنیم . امیدوارم حداقل سرنوشت با این یکی سر ستیز نداشته باشه ...