
وقتی به همسرم با سر اشاره کردم که قبول شدم زبانش را در اورد و گفت حالا دیگه زبونت درازتر میشه . اما من به این موردش اصلا فکر نکردم فقط می دونستم که تنها چیزی که وادارم میکنه برم و این امتحان را بدم این بود که هر کجا با پاسپورت سرمه ای امریکایی سفر کنم با احترام باهام رفتار می کنن . این برام مسلمه که من هیچوقت امریکایی نیستم همینطور که همسرم بعد از این یک ربع قرن امریکایی نشد . اما دیگه دلم نمی خواد فکر کنم کسی داره با حقارت و سوظن بهم نگاه می کنه (شاید اصلا حقارت و سوظنی در کار نباشه اما این حس توی وجود خودمه ) . اینهم زیاد جالب نیست چون انگار ادم خودش را جای یکی دیگه داره جا میزنه . اما هر چی باشه از حس اولی بهتره .
از این سرزمین خوشم می اد برای اینکه تمام اون چیزهایی که همیشه ارزوش رو داشتم بهم داد . از این سرزمین خوشم می اد برای اینکه هیچوقت کهنه و تکراری نمیشه . هیچوقت ساکن و راکد نیست . هیچوقت فرصت هاش تموم نمیشن .
همه اتفاقات برمیگرده به حس درونی خودت . درست مثل یه ایینه . هر جور که بخوای باهاش کنار بیای راهش پیدا میشه . از هر دو طرفش . هم خوب هم بد ...
همین که ادم حس می کنه مثل یه پرنده توی قفس نیست . مرز و محدوده ای برات نگذاشتن . با قانون و ماده و تبصره ها واسه یه زندگی عادی و طبیعی یک انسان معمولی قفل نمی شی . ارزش داره بمونی و با غربت بسازی ...