همین اخر هفته گذشته چند تا خانواده دور هم جمع شدیم . توی جمع دوستانه همیشه همه نوع سنی هست کوچکترین ایرونی شهر ما سه ساله است بزرگترین هفتاد و پنج ساله . البته نه از اون هفتاد و پنج ساله های از کار افتاده و بازنشسته . یه اقاییه که خیلی هم اتفاقا فعاله . کلاس رقص میره هر روز یکساعت پیاده روی می کنه همیشه مرتب و شیک می پوشه در ضمن کار اصلی اش نگهداری از سه تا نوه شه که یه جفتشون دوقلو هستن . هر سال دو ماه هم میره وطن . هنوزم در فکر تجدید فراشه :)) این دفعه حرف از خرید خونه توی تهران می زد و می گفت دلش می خواد وقتی میره دیگه مزاحم فامیل نشه و یه راست بره خونه خودش . پرسیدم کجا رو بیشتر ترجیح میدین ؟ گفت : اونجا خوشحالم اینجا راحت . جوابش کوتاه بود اما یه عالم حرف توش داشت . فکر کردم اینجا که هستیم فاصله بین خوشحالی و راحتی چقدر زیاده ؟ به اندازه شانزده هفده ساعت با هواپیما و به اندازه تمام خاطرات سی ساله !
یه چیزی هست که اون قدر می تونه ادمو پابند کنه که از اون خوشحالی دل بکنی اما همیشه بهش فکر کنی .
به اون ایرونی سه ساله که نگاه می کنم شباهتی به سه سالگی من نداره . میدونم که هیچوقت نمی گه اونطرف خوشحالی ام هست . هر چی هست واسه اون همین جاست ...