ديروز که مريضمون رو بردن توی يه اتاق ديگه که به قول خودشون يه پله به مرخص شدن از بيمارستان نزديک بشه يه پرستار خوشگل نصيبمون شد که اسمش ليلا بود . می گفت که اهل ارمنستانه شوهرش کرد عراقی است که البته از هم جدا شده بودند فارسی خوب می فهميد بعضی از کلمات را هم بلد بود بگه . يک دختر پانزده ساله داشت . با چهره مهربان چشمهای شيطون و موهای پرپشت قهوه ای انگار يک ايرانی به تمام معناست. اما ميگفت که نيست . کنسرت اميد را در مريلند رفته بود ميگفت که اميد از همه می خواست که همراهش بخوانند وقتی مردم داد می زدند ميگفت بلند تر صدايتان بايد تا تهران برسد . همه مان برای چند دقيقه ای انگار سخت دلمان فشرده شد . همه مان دلمان برای وطن تنگ شد . وقت خداحافظی گفت که اميدوار است ديگر هرگز ما را در اين جا نبيند . راست می گفت بيمارستان هر چقدر زيبا و مجهز باشد باز هم درد اي وی در رگ را بايد تحمل کرد . اين چه حکايتی است که وقتی ليلا را ديدم انگار مدتهاست که می شناسمش اما هنوز هم بعد از چهار سال دلم نمی خواهد با همسايه امريکايی مان يک سلام و عليک خشک و خالی داشته باشم ! بايد بروم اخلاقم را عوض کنم .:)