همیشه وقتی ادم خودش است یک جای کار لنگ می زند . همه تو را انجور که می خواهند باشی دوست دارند و اگر تو کمی از مرز دوست داشتن انها فرو تر یا فراتر روی که خودت باشی یک جایی لنگ می زند . تو هم که هر روز نمی توانی با همه بجنگی که تو را انطور که هستی قبول کنند و نه می توانی ان انتظاراتی که تو را محبوب می کند و به واسطه محبوبیت توانا می سازد نادیده بگیری . پس مجبوری بنا به عرف جامعه از خودت بگذری تا چیزی لنگ نماند .
خسته شده بودم از چادر صبح و مقنعه ظهر و روسری عصر و لباس دوست داشتنی ام را که فقط چند ساعت اخر شب می پوشیدم . از بوی دود ماشین همهمه کلاس صدای تایپ کردنهایی که تمامی نداشت دندانهایم را به هم می فشردم تا سردرد لعنتی ارام گیرد . دلم شیر می خواست اما همیشه تمام شده بود . تا سر خیابان را حداقل باید میدویدم چون از سپیده صبح تا اولین اتوبوسی که مسیر طولانی روزم را طی می کرد چند دقیقه ای فاصله نبود .
سرخیابان که می رسیدم شلوغ بود بوی سیرابی شیردان حالم را به هم می زد . همه کارگرها بغچه در دست داشتند من یک کیف بزرگ پر از ورقه امتحانی . سه بار در روز داد می زدم ایستگاه بعدی نگهدار تا به مقصد می رسیدم . هر میز شش شاگرد وگرنه کلاس خلوت بود . باید دوستم میداشتند که سکوت می کردند وگرنه در ان اشفته بازار تعلیم و تعلم جدا که عبادت بود .
از کلمه فشار بیزارم متاسفانه همیشه با نیاز همراه است . تنها چیزی که ان ته برایم می ماند عشق به چشمهای کوچکشان بود . اگر این را هم می دانستند حتما یکجوری محرومم میکردند . دیگر هرگز نمی توانستم خودم باشم چون یک جای کار لنگ می زد . صدای در چوبی یعنی می توانستم لباس مورد علاقه ام را بپوشم موهایم را شانه کنم در اینه به چشمهای خودم مستقیم نگاه کنم . خمیازه بکشم و لبخند بزنم . فقط برای چند ساعت .
روی زمین کنار بخاری گازی خوابم برده بود انگار کسی ارامم می کرد . خودم را خواب می دیدم همانطور که دوست داشتم باشم ...