یک قطره ...

با اسم کيجا به دنيا آمد . چون کسی معنای کيجا را نمی دانست قطره ای از دريا شد . قطره ماند اما دريا نشد ...




آن روزها ...


E-mail this post



Remember me (?)



All personal information that you provide here will be governed by the Privacy Policy of Blogger.com. More...



همیشه وقتی ادم خودش است یک جای کار لنگ می زند . همه تو را انجور که می خواهند باشی دوست دارند و اگر تو کمی از مرز دوست داشتن انها فرو تر یا فراتر روی که خودت باشی یک جایی لنگ می زند . تو هم که هر روز نمی توانی با همه بجنگی که تو را انطور که هستی قبول کنند و نه می توانی ان انتظاراتی که تو را محبوب می کند و به واسطه محبوبیت توانا می سازد نادیده بگیری . پس مجبوری بنا به عرف جامعه از خودت بگذری تا چیزی لنگ نماند .
خسته شده بودم از چادر صبح و مقنعه ظهر و روسری عصر و لباس دوست داشتنی ام را که فقط چند ساعت اخر شب می پوشیدم . از بوی دود ماشین همهمه کلاس صدای تایپ کردنهایی که تمامی نداشت دندانهایم را به هم می فشردم تا سردرد لعنتی ارام گیرد . دلم شیر می خواست اما همیشه تمام شده بود . تا سر خیابان را حداقل باید میدویدم چون از سپیده صبح تا اولین اتوبوسی که مسیر طولانی روزم را طی می کرد چند دقیقه ای فاصله نبود .
سرخیابان که می رسیدم شلوغ بود بوی سیرابی شیردان حالم را به هم می زد . همه کارگرها بغچه در دست داشتند من یک کیف بزرگ پر از ورقه امتحانی . سه بار در روز داد می زدم ایستگاه بعدی نگهدار تا به مقصد می رسیدم . هر میز شش شاگرد وگرنه کلاس خلوت بود . باید دوستم میداشتند که سکوت می کردند وگرنه در ان اشفته بازار تعلیم و تعلم جدا که عبادت بود .

از کلمه فشار بیزارم متاسفانه همیشه با نیاز همراه است . تنها چیزی که ان ته برایم می ماند عشق به چشمهای کوچکشان بود . اگر این را هم می دانستند حتما یکجوری محرومم میکردند . دیگر هرگز نمی توانستم خودم باشم چون یک جای کار لنگ می زد . صدای در چوبی یعنی می توانستم لباس مورد علاقه ام را بپوشم موهایم را شانه کنم در اینه به چشمهای خودم مستقیم نگاه کنم . خمیازه بکشم و لبخند بزنم . فقط برای چند ساعت .
روی زمین کنار بخاری گازی خوابم برده بود انگار کسی ارامم می کرد . خودم را خواب می دیدم همانطور که دوست داشتم باشم ...


About me

Email

    1ghatreh[at]Gmail[dot]com

Links