وقتی پیشونی ام را در روی کف دستم تکیه می دهم و انگشتام را در موهای جلوی سرم فرو می برم به این فکر می کنم که ایا خسته ام یا افسرده . همه جا تاریک است و تنها نور مونیتور قسمتی از اتاق را روشن کرده . چند دقیقه دیگر وارد روز دیگر خواهیم شد . چشمهایم را که می بندم درد عجیبی در شانه هایم می پیچد . دستی به سویم دراز است لیوانی شیر و یک تکه شیرینی تعارفم می کند .
میگم _ اگر به هر دلیلی من مردم فکر میکنم تو باید با دوست صمیمی ام ازدواج کنی .
میگه _ نه اصلا . خیلی زشته .
_اشکالی نداره مگه زشتها دل ندارند شعورش مهمه این همون چیزیه که تو همیشه بهش اهمیت می دی
_ حداقل یکی رو برام پیدا کن که خجالت نکشم باهاش راه برم
_ اصلا خجالت نداره هرکسی دو دقیقه باهاش صحبت کنه متوجه میشه چه ادم فهمیده ایه
_ اخه من که میرم خرید نمی تونم به همه بگم دو دقیقه با این خانوم صحبت کنید
_مردم اهمیت نداره که چی فکر می کنن
_ میشه خواهش کنم وقتی نیستی دیگه بزاری تصمیم هامو خودم بگیرم
_ می خندم ... راست میگی به من چه ربطی داره اخه !
شب به خیر