چه چيزی ممکنه وجود داشته باشه که براش حسرت بخورم . تقريبا دو طرف قضيه را ديده ام . سير تا پياز زندگی را می دانم . مقدمه هر قصه ای را که می شنوم اخرش را می دانم . ادمهای جدید هم شبیه به انهایی اند که می شناسمشان . چشمهایشان گاهی معصوم گاهی هیز گاهی رنجور گاهی بیگناه گاهی دو رو ... همه شان را می شناسم . خیلی جاها را ندیده ام اما می دونم که همه جا اسمان دارد و یک سطح سخت که نامش از قدیم زمین گذاشته شده . بیشتر سنگها برایم اب شده خیلی از آبها مرداب . بی وزنی بی رنگی بی ریایی ارزوی کسانی است که همیشه دوستشان داشته ام هیچکدامشان نتوانسته اند این صفات را حداقل در خودشان تمرین کنند . اه که این بهار چقدر زیباست برگهای سبزی که از کنار شکوفه ها بیرون زده و مرا عاشق می کند . زمستانی که سخت گذشت و چه با خاطره بود و کارهایی که از پاییز شروع شد و هنوز تمام نشده . تابستانی که گذشت چقدر عالی بود و چه خوب اگر همیشه بهار بود و تابستان . بهار بمان نمی خواهم بروی که سه فصل انتظارت را بکشم . حوصله ام سر می رود می نشینم عمرم را حساب می کنم . و هر چه سعی می کنم زمان را متوقف کنم نمیشود . از این میانه بودن لذت می برم . یکبار دیگر بگویم . از این میانه بودن لذت می برم . هرگز اینقدر خوشحال نبودم . این میانه نه سختی یادگرفتنهای کودکی را دارد نه درد ناتوانی و پیری . من از این میانه بودن لذت می برم . عشق می ورزم . سبز می شوم وقتی زیر درخت می ایستم و از لا به لای شکوفه ها به اسمان نگاه می کنم . بهار بمان زمان نگذر ...