من خودم به همه میگم ادم که نمی تونه همیشه لطیف فکر کنه و لطیف حرف بزنه . گاهی هم باید زمخت بود اما بیشتر وقتها ! نه البته همیشه این زمخت فکر کردن و زمخت عمل کردن هیچ فایده ای نداره . مثلا من به تو میگم تو شستشوی مغزی شدی تو به من میگی تو یه ربع عقبی . بعد من به تو میگم که سلولهای مغزت از بی اکسیژنی پوسیدن و توبه من میگی حرف نزنی سنگین تری . من به تو میگم احمق من با تو همدردم تو به من می گی درد من تویی می بندی اون چاک رو یا نه .
خب اگه همینطور ادامه پیدا کنه این ارتباط کمرنگ و کمرنگ تر میشه و انوقت نه من وبلاگ تو رو می خونم و نه تو دیگه به افلاین های من جواب میدی . همین میشه که ما دو قاره و بیست وپنج سال با هم بیگانه می شیم . من میرم دی جی میشم و تو میری دنبال منقل و بافور . ما همیشه تکرار میشیم یکی از ناچاری میره تو اسمش رو میگذاری فرار . تو می مونی و میری توی یه قفس و از پشت میله ها شاخه های خشکیده رو نگاه می کنی تا ببینی کی جوونه می زنن . من و تو هر دو توی یه زمان به یه چیز فکر میکنیم اما متاسفانه قسم خوردیم که به هم فکر نکنیم .
فکر نمی کنی اون موقع ها ما باید لطیف تر فکر میکردیم و لطیف تر حرف می زدیم ...
Email
1ghatreh[at]Gmail[dot]com-